با تعجب نیمخیز شد. سرش را از دریچهای که وسط در طوسیرنگ بود، بیرون آورد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: یعنی تو شانزده سالته؟ از ترس خیس عرق شده بودم. سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم. پس سینه جلو دادم و به نرمی روی پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: بله برادر! مگر شناسنامهام نشان نمیده؟
طرف برگشت سرجاش، چند لحظه برو بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره میرفت. کمکم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.
- پسر جان ما هزار بدبختی داریم. برو رد کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنی سنّم زیاده. برو تا ضایعت نکردم. برو!
پکر و بور، هر چی لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بیخاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوی پایم گذاشت. این رضا سه کلّه با اینکه دو بند انگشت کوتاهتر از من بود اما نمیدانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادوی حضرت سلیمان دست پیدا کرده بودکه همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه میشد. دستی به پشت لبم کشیدم و سیاهی ماژیک را گرفتم، آنقدر غصهدار بودم و اعصابم خط خطی بود که منتظر بودم یکی بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم. اما بدبختی اینجا بود که هیچکس به حرفم نمیخندید. بار اول نبود که برای اعزام دست و پا میزدم. برای اینکه قدم بلند نشان بدهد، آنقدر بارفیکس رفتم که دستهایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانهمان کنده شود. زیر کفشهایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. برای اینکه هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روی هم میپوشیدم اما دریغ و صد افسوس. هر بار مضحکه این و آن میشدم. جوری دست تو شناسنامهام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردستترین مامورین جاسوسی هم نمیتوانستند چنین شاهکاری بکنند. اما هیکل رعنا و زهوار در رفتهام همه چیز را لو میداد. قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه میآمد کمربندش را میکشید و دنبالم میکرد. قید رضایتنامه گرفتن از او را هم زدم.
پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خاندایی مسئول اعزام است.
چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو. نرسیده به آنجا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سرو وضعش به کارگرهای ساختمان میرفت. یک هو فکری به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو. سلام کردم. پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر میکرد از آن بچههایی هستم که ننه باباش توصیه میکردند با ادب باش و به بزرگتر سلام کن. اما وقتی دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش میکنم گفت: "چیه بچه، کاری داری؟" من و من کنان گفتم: "اینجا، اینجا چه میکنید؟" براق شد که: "فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!"
- قصد فضولی ندارم. منظورم این است که...
و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن تا اینکه با خوشحالی فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالی گذرانده و دیگر کمتر استادکاری، او را سر کار میبرد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتکوارو میزند. آخر سر گفتم: "چقدر میگیری برای یک امر خیر کمک کنی؟" چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بیسروپا هستم و میخواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسی برساند. با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که بیاید جای پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایتنامهام را امضا کند. اول کمی فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنی که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیبهای خالیام را نشان دادم تا راضی شد، همراه من آمد. کاری ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و میخواست عقبگرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچهدار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خاندایی مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد. داشتم دست از پا درازتر برمیگشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرک را جور کن. ثواب دارد. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و با ادب است.» حسابی هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت. فهمیدم از این حرفها واسه سر کچل من نمدی کلاه نمیشود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسینجان! صدایم کرد و خنده خنده فرمی طرفم دراز کرد و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روی خانداییام.» از خوشحالی میخواستم سر به سقف بکوبم. بله، من با دادن چهل، پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.
منبع :
کتاب رفاقت به سبک تانک