با شروع جنگ تحمیلی فرهنگیان و دانشآموزان در عرصه جنگ حضور یافتند. در سال 1360 ستادی در وزارت آموزش و پرورش به نام ستاد مرکزی پشتیبانی امور جنگ تشکیل گردید و پس از مدتی با عنوان «معاونت امور جنگ وزارت آموزش و پرورش» تحت نظارت وزیر و با زیرمجموعههای زیر فعالیت خود را ادامه داد:
1- ستاد مرکزی امور پشتیبانی جنگ (مستقر در حوزه ستادی)
2- ستاد امداد و پشتیبانی جنگ ادارات کل آموزش و پرورش (مستقر در تمامی مراکز استانهای کشور)
3- ستاد امداد و پشتیبانی جنگ ادارات آموزش و پرورش (مستقر در شهرستانها / مناطق کشور).
ستاد مرکزی امداد و پشتیبانی جنگ که مقرآن در تهران و در حوزه ستادی بود، به شش معاونت تقسیم میشد: معاونت امور آموزش مجتمعهای آموزشی رزمندگان، معاونت امور مالی، اداری، معاونت امور تحقیقاتی، پژوهشی رزمندگان، معاونت امداد و تامین تجهیزات، معاونت پشتیبانی رزمی، فرهنگی و تبلیغات، معاونت امور قرارگاه و مجتمعهای آموزشی مستقر در جبههها.
فعالیت ستاد امداد و پشتیبانی جنگ مستقر در مراکز استانها نیز ساختاری همانند ستاد مرکزی امداد و پشتیبانی جنگ در مراکز را داشت.
ستادهای متشکل در شهرستانها و مناطق محوله از سوی ستاد امداد و پشتیبانی جنگ استانها اداره میشدند. قرارگاه خاتمالانبیا، مرکز فرماندهی معاونت امور قرارگاهها و مجتمع آموزشی مستقر در جبههها بود و در سه قرارگاه تحت پوشش یعنی قرارگاه کربلا، نجف و حمزه سیدالشهداء نیز امور مربوط به مجتمعهای آموزشی مستقر در یگانهای رزمی تابعه صورت میپذیرفت.
مطابق آمار موجود، در طول دوران دفاع مقدس، حدود 550 هزاز نفر از دانشآموزان، 92883 نفر از ملعمان و 18300 تن از دانشجویان مراکز تربیت معلم به جبهههای نبرد حق علیه باطل اعزام شدند. آنان همانند سایر رزمندگان در عملیات شرکت میکردند و در فعالیتهای رزمی، قلم به دست گرفته و در سنگر رزم، کلاس درس برگزار میکردند تا از تحصیل باز نمانند. در این میان تعداد 36هزار دانشآموز به شهادت رسیدند و 2هزار و 850نفر جانباز و 2هزار و 433نفر آزاده و تعداد 3هزار و 785نفر از کادر آموزشی و یا اداری آموزش و پرورش نیز شهید شدند.
پشتیبانی آموزشی رزمندگان دانشآموز یکی دیگر از فعالیتهای آموزش و پرورش بهحساب میآمد. آموزش در چهار ترم بهار، تابستان، پاییز و زمستان انجام میگرفت و یک رزمنده مجاز بود نیمی از مواد درسی هر پایه تحصیلی را امتحان دهد. معمولاً نیاز هر مجتمع از لحاظ آموزگار و یا دبیر از استان پشتیبانی کننده یگان مربوطه و یا استانهای همجوار تامین میشد. همچنین مجتمعهای آموزشی رزمندگان در پشت جبههها به همت وزارت آموزش و پرورش تشکیل میشد. سیستم تدریس در این مجتمعها نیز همان روش چهار ترمی بود، با این تفاوت که رزمندگان میتوانستند همه دروس را در هر ترم امتحان دهند.
مجتمعهای آموزشی پشت جبهه به دو نوع روزانه و شبانه روزی دایر بود.
در برخی از استانهای کشور که تعدادی جانباز قطع بخاعی در بیمارستان بستری بودند، محل ویژهای برای رفع مشکل درسی رزمندگان در اختیار آموزش و پرورش قرار داشت که دبیران در آنجا تدریس میکردند. طی دوران دفاع مقدس بیش از 66 واحد بزرگ آموزشی در جبههها و 186 مجتمع آموزشی در پشت جبههها تشکیل شده بود. مجتمعهای آموزشی جبهه بعد از پایان جنگ تعطیل شدند و در سال 1369به مدارس ایثارگران تغییر نام دادند. این مدارس اکنون با سیستم آموزشی جدید و گسترش خدمات آموزشی مانند طرح تقویت بنیه علمی دانشآموزان ایثارگر به ارائه خدمات به ایثارگران و خانواده درجه اول آنان میپردازند.
از دیگر فعالیتهای مرتبط با جنگ و پشتیبانی، احداث پناهگاه در درون شهرهای مختلف و از جمله شهر بزرگ تهران، به منظور حفظ و حراست جان مردم و بالاخص دانشآموزان در طی دوران جنگ بود. مطابق آمار موجود تنها در شهر تهران تعداد 723 پناهگاه در سطح ادارات بیستگانه آموزش و پرورش احداث گردید، فرهنگیان کشور در طول 8 سال دفاع مقدس علاوه بر حضور در جبهههای نبرد، با کمکهای نقدی و جنسی برای تقویت روحیه رزمندگان و پشتیبانی مالی آنان کمکهای فراوانی کردند.
منبع:روزنامه یادهای سبز
بین صدر و رجوی پس از فرار از ایران در پاریس به همراه حزب دموکرات کردستان، جبهه دموکراتیک ملی ایران، شورای متحد چپ، سازمان استادان متعهد دانشگاه های ایران، کانون توحیدی اصناف، سازمان اتحاد برای آزادی کار و سازمان اقامه، شورای ملی مقاومت را بنیاد نهادند. بعدها، حزب کار ایران، جنبش زحمتکشان گیلان و مازندران، اتحادیه کمونیست های ایران (سربداران) و سازمان چریک های فدایی خلق نیز به آنها پیوستند. بسیاری از این سازمان ها، تعداد اعضایشان از انگشتان یک دست تجاوز نمی کرد و پس از سازمان مجاهدین، حزب دموکرات کردستان از همه شاخص تر بود. از همین رو، مجاهدین نقش پدرخوانده را برای شورا داشتند. سازمان به جای اصلاح اشکالات و رفع کمبودهای خود که مورد انتقاد سایر اعضای شورا بود، به ایجاد سازمان ها و گروه های تابع خود در شورا اقدام کرد، با این خیال که در عرصه افکار بین المللی، ترکیب گسترده ای از نمایندگی تمام اقشار و طبقات جامعه را که در شورا عضو هستند، به نمایش بگذارد. طبق میثاقی که اعضای شورا امضا کردند، بنی صدر به عنوان رئیس جمهور نظام جمهوری دموکراتیک اسلامی و رجوی به عنوان نخست وزیر انتخاب شدند. نکته جالب این که آنان در حالی لفظ اسلامی را برای حکومت آینده خود برگزیده بودند که بیشتر گروه های عضو شورا، غیرمذهبی و لائیک بودند و حتی هنگامی که این امر موجب اعتراض اعضای شورا قرار گرفت، مجاهدین اعتراف کردند که با کنار گذاشتن لفظ اسلامی در مقابل اعتراضات مؤتلفینشان وعده سرنگونی سریع جمهوری اسلام را طی دو سه ماه می دادند و از متحدان خود می خواستند که اعتراضاتشان را برای مجلس مؤسسان قانون اساسی بگذارند. گذشت زمان باور متحدان رجوی را نسبت به سخنانش سست تر کرد تا آن جا که به گفته مهدی خانبابا تهرانی، رجوی در سال دوم عمر شورا در مقابل تعیین دوره سرنگونی جمهوری اسلامی پاسخ داد: «تا پایان سال آینده، نمی توانم به این سؤال جواب بدهم؛
چون، مشغول ارزیابی نیروهای خود هستیم و در میان نیروهایمان حلقه مفقوه ای داریم که مشغول یافتن و وصل آن به سازمان هستیم». به مرورس، برای همگان ثابت شد که این حلقه مفقوده در کجا پنهان است. آن حلقه مفقوده نه در میان نیروهای سازمان و نه در میان نیروهای متحد آن، که دررژیم بعثی عراق بود و رجوی قصد داشت سازمان خود را باآن پیوند دهد. رهبر سازمان از همان نخستین سال سکونت در فرانسه کوشید تا از طریق پیام ها و مصاحبه هایش به دولتمردان عراق بفهماند که او به عنوان یک نیروی اپوزیسیون می تواند با زیاده خواهی های عراق همراه کند، به طوری که وی در مصاحبه خود در آذر ماه سال 1360 با مجله الوطن العربی می گوید: «مشکل شط العرب ظاهر قضیه است. مشکل اصلی، تهدیدهای [امام] خمینی برای صدور انقلاب به خارج است که باعث بروز جنگ شده است. به نظر ما، شط العرب متعلق به عراق است». مسئله مطرح کردن صدور انقلاب به منزله دلیل اصلی جنگ اتهامی بود که سازمان در تحلیل های سری خود در همان نخستین ماه های جنگ مطرح می کرد، اما نکته مهم در این مصاحبه، آن است که رجوی تا جایی پیش می رود که از تمامیت ارضی ایران چشم می پوشد و به طور شگفت انگیزی، اروند رود را با نام شط العرب متعلق به عراق می داند. او که امیدوار بود با حمایت بیگانگان از رهبری اش در جنگ داخلی پیروز شود، در مصاحبه ای با مجله ساوت انگلستان خود را در نقش نیروی آلترناتیو جمهوری اسلامی تصور می کند و می گوید: «ما برای استقرار صلح برمبنای عدم مداخله در عراق آماده ایم». رجوی افزون بر ارسال پیام های محبت آمیز برای رژیم عراق، کوشید متحدان خود را آماده پذیرش ارتباط و همکاری با عراق کند. مجاهدین به صورت بحث های جداگانه این مسئله را در جلسات شورا مطرح می کردند و میزان موافقت و مخالفت اعضای شورا مطرح می کردند و میزان موافقت و مخالفت اعضای شورا را می سنجیدند، اما تا زمان مقرر، اجازه ندادند که گروه های دیگر عضو شورا از ارتباط آنها با عراق آگاه شوند. پس از زمینه سازی های
لازم، مسعود رجوی و طارق عزیز در پاریس با یکدیگر ملاقات کردند.
بدین ترتیب، سازمان مجاهدین خلق به رهبری مسعود رجوی، که همه مراحل اعم از تحریم انتخابات، مخالفت قانونی، ایجاد تشنج، ضرب و شتم مخالفان و آخر الامر عملیات مسلحانه و ترورهای کور را آزموده بود، برای دستیابی به قدرت به آخرین مرحله، یعنی مزدوری بیگانگان وارد شد؛ مرحله ای که برگشت ناپذیرترین راه در پیشگاه خلقی بود که آنان داعیه نمایندگی شان را داشتند.
طی ملاقات مزبور، طارق عزیز ابراز کرد: «امیدوارم در آینده نزدیک، دوست عزیزم مسعود رجوی را در پست ریاست جمهوری یا نخست وزیری ایران ملاقات کنم». اعلام این نکته بسیار آگاهانه و دیپلماتیک انجام گرفته بود. طارق عزیز درست زمانی که بنی صدر خود را رئیس جمهور منتخب مردم می دانست و به عنوان رئیس جمهور در اتاق نزدیک مذاکره نشسته بود، این حرف را می زد. معنی چنین سخنانی این بود که دولت عراق رچوی را منهای بنی صدر نیز قبول دارد و این سنگ بنای دیپلماسی جدیدی بود که از این طریق، در شورا گذاشته شد.
به گزارش خبرگزاری فرانسه، در اعلامیه مشترک طارق عزیز و مسعود رجوی آمده بود که «عزیز تمایل صمیمانه عراق را به امضای قرارداد صلح با در نظر گرفتن تمامیت ارضی دو کشور، احترام به آزادی عقیده ملت های ایران و عراق عدم مداخله در امور داخلی یکدیگر را به مسعود رجوی ابراز کرده است». رجوی با این ملاقات خود را تنها آلترناتیو جمهوری اسلامی تصور کرد از این زمان به بعد، مسئولیت برقرار صلح را به عهده گرفت. وی که ادعا می کرد ملت ایران پس از شنیدن خبر ملاقات وی با طارق عزیز فریاد خوشحالی سرداده اند، در فراخوان هایش کوشید تا از طریق اقداماتی، همچون اعتصاب کارگران صنعت نفت کارکنان رادیو و تلویزیون، جمهوری اسلامی را به سازش با عراق مجبور کند.
پس از ملاقات وی و طارق عزیز، عراق به عمده ترین مرکز فعالیت سازمان منافقین تبدیل شد. مسئولان سازمان از همکاری با حکومت عراق اهداف زیر رادنبال می کردند: نخست این که از نظر جغرافیایی، عراق با مرزهای زمینی طولانی ای که با ایران داشت، بهترین و آسان ترین مسیر برای نفوذ گروه های عضو سازمان به داخل ایران بود. دوم آن که، سازمان با بهره گیری از کمک های مالی و تسلیحاتی سخاوتمندانه دولت عراق می توانست توان مبارزاتی خود را در برابر نظام اسلامی ایران به میزان درخور توجهی افزایش دهد. از سوی دیگر، دولت عراق علاقه مند بود با جلب حمایت این سازمان، از شبکه فعالان و حامیان این سازمان در داخل ایران برای اجرای عملیات های خرابکارانه، انجام ترور شخصیت ها، کسب اطلاعات و اخبار از اوضاع نظامی و اقتصادی کشور و تضعیف اراده مردم برای مشارکت در جبهه های جنگ بهره برداری کند. به دنبال این سیاست، پایگاه های منافقین که تعداد آنها را هفده پایگاه بر شمرده اند، در داخل خاک عراق و در نزدیکی مناطق مرزی این کشور با ایران تأسیس شد. اصلی ترین پایگاه آنها به نام اشرف در صد کیلومتری شمال غربی بغداد واقع شده بود. بدین ترتیب، با حمایت مالی و نظامی رژیم عراق، واحدهای نظامی سازمان به سرعت سازماندهی و تجهیز شدند. براساس برآوردهای انجام شده، سازمان تعداد پانزده تا بیست هزار نیرو را در قالب ارتش به اصطلاح آزادی بخش ملی سازماندهی کرد. این سازمان هم چنین، از نظر تسلیحات مکانیزه نیز توانست امکانات درخور توجهی را جمع آوری کند، اما با وجود این امکانات، بغیر از مرحله پایان جنگ، موفق نشد عملیات نظامی مستقلی را علیه نیروهای ایرانی انجام دهد. در اوایل سال 1367، نیروهای سازمان با پشتیبانی ارتش عراق عملیاتی را با نام آفتاب در منطقه شوش انجام دادند که با دادن تلفات فراوانی به عقب نشینی مجبور شدند.
عمده فعالیت این سازمان در خلال جنگ هشت ساله را می توان اعزام گروه هایی برای انجام عملیات های ترور و خرابکاری، به ویژه ترور رزمندگان و فرماندهان نظامی در داخل ایران، جاسوسی از تحرکات نظامی ایران، انجام تبلیغات مسموم از طریق رادیوی اختصاصی این گروه در عراق و نیز شایعه سازی برای تحت الشعاع قرار دادن حمایت های مردمی از جبهه ها دانست. نیروهای وابسته به سازمان منافقین حضور گسترده ای در کنار نیروهای عراقی داشتند و شنود مکالمات بی سیمی و تلفنی نیروهای ایرانی بیشتر از سوی نیروهای این سازمان صورت می گرفت. هم چنین، آنها به عنوان نیرویی وابسته به ارتش عراق، در سرکوب قیام های مردمی این کشور نیز نقش مستقیمی را عهده دار بودند، به طوری که در سرکوب شرش کردهای شمال و شیعیان جنوب عراق سهم عمده ای را ایفا کردند و در این راستا، جنایت های بی شماری را مرتکب شدند. آنها با اطلاعات نظامی با ارزشی، که از تحرکات نظامی نیروهای نظامی ایران و مختصات دقیق پایگاه های نظامی و مراکز صنعتی در اختیار ارتش عراق قرار دادند، توانستند کمک های ارزشمندی را برای دستیابی به اهداف نظامی رژیم بغداد به آن ارائه کنند.
ادامه دارد...
منبع:مجله نگین ایران
تا پایان جنگ همکاری تنگانگ سازمان با عراق در همه ابعاد روندی صعودی داشت. با پذیرش قطع نامه 598 از سوی ایران، ادعای صلح طلبی عراق در عرصه جهانی زیر سؤال رفت و چشم انداز نامعلومی بر روابط دو کشور و مشخصاً سازمان مجاهدین خلق (منافقین) حاکم شد. برخلاف دوره جنگ، روند امور برای این گروه ناامید کننده و حضور آن در عراق برای رژیم بعث دردسر آفرین به نظر می رسید؛ بنابراین، سازمان به خیان یکسره کردن کار جمهوری اسلامی به فکر عملیات نظامی گسترده افتاد تا برای آخرین بار بخت خود را بیازماید. عراق نیز که از موفقیت های به دست آمده به شدت مغرور شده بود و پایان جنگ را نزدیک می دید، درصدد برآمد تا عقب ماندگی های خود را در طول جنگ جبران کند و با اشغال مجدد اراضی ایران و به اسارت گرفتن نیروهای ایرانی، بتواند در پای میز مذاکرات از موضع قدرت صحبت کند، از این رو، هنگامی که حملات ارتش عراق از سوی سازمان ملل و دولت ها محکوم شد و داعیه صلح طلبی این کشور زیر سؤال رفت، آنان به عنوان آخرین برگ برنده رژیم به کار گرفته شدند. هر چند سازمان کاملاً تحت سلطه و نفوذ عراق قرار داشت، اما فعالیت نظامی اش علیه ایران به عنوان یک حرکت داخلی قابل توجیه بود. نکته دیگر این که یک ماه پیش از این، پس از تصرف مهران، ارتش عراق این منطقه را به نیروهای مزبور سپرده بود. از سوی دیگر، مسئولان سازمان منافقین با آغاز مذاکرات صلح به ایستگاه آخر رسیده بودند و دیگر نمی توانستند با طرح شعار صلح طلبی خود را در افکار عمومی جهانیان به عنوان تنها طرف برقرار کننده صلح در مقابل عراق مطرح کنند. البته، وجود چنین وضعیتی پس از استقرار نیروهای سازمان در خاک عراق قابل پیش بینی بود و در واقع، آنها سال ها پیش از این انتحار سیاسی کرده و در این زمان، به صورت یک نیروی نظامی مزدور همچون فالانژهای لبنان درآمده بودند.
در سوم مردادماه سال 1367، هم زمان با آغاز حمله نیروهای عراقی از منطقه جنوب ایران، نیروهای سازمان حملات خود را علیه ایران از سمت غرب آغاز کردند. آنان قصد داشتند براساس یک برنامه زمان بندی شده 33 ساعته با بهره گیری از 25 تیپ که مجموعاً چهار تا پنج هزار نفر را در بر می گرفتند، در پنج مرحله، از شهرهای سرپل ذهاب، اسلام آباد، همدان و قزوین عبور کنند و خود را به تهران برسانند. سخنگوی آنان، اهداف سازمان را از این عملیات چنین اعلام کرد: «استراتژی مجاهدین وارد آوردن هر چه بیشتر تلفات به نیروهای ایران و باز کردن راه برای یک انقلاب عمومی ضد [امام] خمینی است». هم زمان در یکی از رسانه های غربی نیز استراتژی منافقین ایجاد منطقه آزاد شده اعلام شد تا پس از پایان جنگ با استقرار در آن منطقه، منافع حکومت ایران را تهدید کنند.
رهبر سازمان که هنوز نمی خواست باور کند که دیگر
به عنوان طرف مذاکره صلح مطرح نیست، مذاکرات صلح از سوی ایران را مصنوعی و بهانه ای برای اتلاف وقت اعلام کرد، از همین رو، معتقد بود که : «نباید اجازه داد رژیم ایران فرصت دیگری برای دفع الوقت بیابد از امضای قرارداد صلح طفره رود». براساس تحلیل های سازمان، جمهوری اسلامی در پی صدور انقلاب خود بود و تنها در صورتی از این اقدام و داعیه دست بر می داشت که به مرز فروپاشی می رسید؛ موضوعی که در حال حاضر، به دلیل آن که به پذیرش صلح مجبور شده است، امکان پذیر می باشد. از همین رو، نیروهای سازمان از نقاط مختلف دنیا برای اعزام به ایران در عراق گردهم آمدند و هم زمان، به تشکیلات درون زندان های ایران اطلاع داده شد که به زودی جمهوری اسلامی فرو خواهد پاشید؛ بنابراین، برای پیوستن به سازمان و ایجاد شورش در داخل زندان ها آماده باشند. عملیات فروغ جاویدان با 25 تیپ آغاز شد. هدایت عملیات مزبور را مسعود رجوی از طریق فرماندهان محورها بر عهده داشت. در این عملیات، برای هر یک از محورها به تناسب اهمیت مأموریت یک یا دو تیپ در نظر گرفته شده بود که فرماندهان و حوزه عملیات آنان بدین قرار بود:
1) مهدی براتی، فرمانده محور اول و مسئول تسخیر اسلام آباد غرب؛
2) ابراهیم ذاکری، فرمانده محور دوم و مسئول تسخیر کرمانشاه؛
3) محمود مهدوی، فرمانده محور سوم و مسئول تسخیر همدان؛
4) مهدی افتخاری، فرمانده محور چهارم و مسئول تسخیر قزوین؛ و
5) محمد عطایی با معاونت مهدی ابریشمچی، فرمانده محور پنجم و مسئول تسخیر تهران.
دولت عراق نیز در این عملیات با ادواتی از قبیل 120 دستگاه تانک، چهارصد دستگاه نفربر، نود قبضه خمپاره انداز هشتاد میلی متری، سی قبضه توپ 122 میلی متری، 150 قبضه خمپاره چهارصد میلی متری، هزار قبضه تیربار کلاشینکف، سی قبضه توپ 106 میلی متری و هزار دستگاه کامیون و خودرو آنان را یاری می کرد. هم زمان با پیش روی نیروهای منافقین در عمق خاک ایران، برای جلوگیری از عملیات هوایی هواپیماها و بالگردهای جمهوری اسلامی، هواپیماهای عراقی پایگاه های شکاری نوژه همدان، وحدتی دزفول و هم چنین پادگان تیپ 2 سقز و پایگاه هوا نیزوز در کرمانشاه را بمباران کردند. یک روز بعد از حمله، یعنی در 4 مرداد ماه، نیروهای سازمان با حمایت آتش توپخانه عراق به شهرهای سرپل ذهاب، کرند و اسلام آباد غرب وارد شدند. شاید در آن روز، تمام نیروهای سازمان به این یقین رسیده بودند که به زودی به تهرانوارد خواهند شد، اما رؤیای آنان همچون رؤیای صدام در سال 1359 تعبیر نشد دو روز پس از آن، عملیات نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تحت عنوان عملیات مرصاد با رمز یا علی در منطقه غرب آغاز شد. در این عملیات، سه گردان از تیپ نبی اکرم، تیپ مسلم و یک گردان از ایلام حضور داشتند. طی درگیری سختی که در منطقه چهارزبر اتفاق افتاد، بسیاری از نفرات منافقین به هلاکت رسیدند و تمام تجهیزاتشان منهدم و با بسته شدن سه راه اسلام آباد – ملاوی راه عقب نشینی نیروهای منافقین بسته شد. بدین ترتیب، در روز 7 مرداد ماه، دیگر اثری از نیروهای ضد انقلاب در منطقه نبود. طی عملیات مرصاد، 1600 تا 2000 تن از مجاهدین به هلاکت رسیده و در حدود هزار نفر از آنان زخمی شدند. بدین ترتیب، آخرین تیر رژیم بعثی عراق نیز به مؤثر واقع نشد و صدام بدون این که بتواند منطقه ای از ایران را در چنگ یک نیروی وابسته داشته باشد تا از آن طریق بتواند به ایران فشار بیاورد، مجبور شد در 15 مرداد ماه، آتش بس را بپذیرد. عملیات مرصاد پایانی بر یک پایان بود، چرا که سازمان سال ها پیش از این، دفتر خود را بسته بود و اگر رژیم عراق در این سال ها به آنها اجازه داد تا در پایگاه های خود در داخل خاک عراق باقی بمانند به دلیل همان دیدی بود که عراق به سازمان داشت؛ دیدی که با دید رژیم صهیونیستی اسرائیل به فالانژهای لبنان متفاوت نیست: نیرویی مزدور در خدمت بیگانه.
آخرین نکته ای که تعمق درباره آن بسیار اهمیت دارد این است که نقطه آغاز انحراف سازمان کجا بود و چرا افراد این سازمان به راحتی هم وطنان خود را به قتل می رسانند و با دشمن خارجی که به کشورشان حمله کرده است، همکاری می کنند؟ در پاسخ باید گفت در واقع، آنچه این روند جدایی را موجب شد در ایدئولوژی سازمان نهفته بود؛ ایدئولوژی ای که ادعای کمال و برتری نسبت به دیگر ایدئولوژی ها راداشت، از همین رو، اعضای سازمان را به مطلق انگاری دچار کرد، به طوری که در این مطلق انگاری، هر کس جز خود را در مسیر باطل دیدند. التقاط در اندیشه، انحراف دیگری بود که سازمان از همان روز نخست تشکیل، بدان دچار شد؛ نکته ای که یکی از حمید شوکت در کتاب نگاهی از درون به جنبش چپ ایران به هوبی آن را گوشزد کرده است: «خطای دیگر مجاهدین قضیه التقاطی بودن مجاهدین در جهان بینی است که در این زمینه هم، دچار یک توهم شده اند و گاهی رهبری آنها با چپ ایران به گونه ای سخن می گوید که گویی مرجع گروه های چپ ایران نیز هست و در مورد مسائل مارکسیسم – لنینیسم با هر مقوله دیگری دارای حق فتواست. این رفتار در برخورد با ملیون نیز دیده می شود. آنها در برخورد با ملیون نیز به گونه ای سخن می گویند که گویی وارث غیر مستقیم و رهبر جنبش ملی ایران هستند.
در زمینه اسلام مسائل مذهبی که که خود را راستین تر از دیگران می دانند. اینها همگی نشان انحصار طلبی در اندیشه مجاهدین استو امر چنان به آنها مشتبه شده که خود را وکیل و وصی جنبش ها و گرایش های سیاسی ایران می پندارند».
البته، یادآوری این نکته نیز لازم است که وجود شخصی مانند مسعود رجوی با داشتن سابقه همکاری با ساواک در رأس چنین سازمانی، نمی تواند سرنوشتی بهتر را برای آن رقم بزند.
در واقع، عملیات مرصاد شلیک نهایی به سازمان بود، چرا که آنان پس از افتادن به دامان عراق از دید مردم ایران به یک طرف جنگی تبدیل شدند و فرصت هر گونه بازگشت را از خود گرفتند. امروز، سازمان مانند بیمار محتضری است که سرنوشتش به سرنوشت بیمار در حال احتضار دیگری پیوند خورده است. از همین رو، این روزها در جراید می خوانیم که سازمان مجاهدین با اندک طرفدارانش در عراق در پی جایی برای استقرار است.
پایان
منبع:مجله نگین ایران
با جزر و مدی هولناک، با دو مسیر متفاوت، عمقی وحشتناک، خروشی همیشگی- اروند را رودی وحشی خواندهاند بهتر است بگویم اروند رودی وحشی بود، اما اینک بر خلاف ظاهر ناآرام و متلاطمش، درونی رام و مغموم دارد و بیتاب است، اروند! آرام باش، آرام! ما نیز داغداریم.
اروند آبی رنگ در میان دو امتداد سبز جای گرفته، این دو خط سبز نخلستانهای اطراف اروند هستند. یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق (بصره)، چه بسیار وصیت نامهها زیر همین درختان نوشته شده است، چه بسیار رازها که پای همین نخلها دفن شده است، چه بسیار نالهها... .
ماهها طول کشید تا مقدمات عملیات والفجر 8 فراهم گردد. مشکلات بسیاری در این راه بود. از جمله شناسایی منطقه، جریان نامنظم آب، گل و لای ساحل رودخانه، جزر و مد، موانعی که دشمن ایجاد کرده بود و ... .
نیروهای شناسایی در حال تمرین و نیز شناسایی موانع و منطقه بودند. نیروهای مهندسی در این مدت کارها را آرام آرام به پیش میبردند تا دشمن متوجه قضیه نشود. غواصان درمنطقههای جداگانه، سخت مشغول تمرین بودند و همه این کارها چندین ماه به طول انجامید، تا این که شب عملیات فرا رسید.
شب بیستم بهمن 1356 است. هنگام وداع فرا رسیده بچهها همدیگر را در آغوش میکشند و پیشانیبند یا زهرا(س) را بر سر هم میبندند تا ساعتی دیگر عدهای از اینان با خدایشان ملاقات دارند! با غروب آفتاب به آب میزنند تا خود را به آن سوی رودخانه برسانند. هیچ کسی از دشمن، نباید خبردار شود. کسی تا ساعت 22 حق تیراندازی ندارد. ساعت 22 و 10 دقیقه است، فرمان حمله میرسد؛ «بسمالرحمنالرحیم، ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. و قاتلوهم حتی لا تکون الفتنه. یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا، یا فاطمه الزهرا...» و ناگهان سکوت اروند میشکند.
ساعت 9 صبح روز 21 بهمن است. محور عملیات تا شهر فاو به دست رزمندگان اسلام در آمده است. دشمن همچنان بهت زده است! چنان حیرت زده که حتی از انجام هر پاتکی فلج شده است. هیچ کس فکرش را هم نمیکرد! شب دوم عملیات، در انتظار جهادگران مهندسی بود. یکی تفنگ به دست میگیرد و یکی فرمان بولدوزر. هیچ فرقی ندارد. مهم آن است که جهاد فی سبیل الله باشد، که بود.
پاتک عراقیها ساعت 3 بامداد روز 22 بهمن آغاز شد از شدت آتشی که بین طرفین رد و بدل میشد، شب به روز تبدیل شده بود. جنگ به حالت تن به تن درآمد. کماندوهای عراقی هر گاه هوس حمله به خاکریزها را میکردند، با جواب صف شکن بسیجیان مواجه میشدند! این درگیری همچنان ادامه داشت. همان صبح روز 22 بهمن، لشکر گارد عراقی با تانکها و خودروهای نظامی خود در محور جاده البحار سعی میکرد خود را به خاکریزهای رزمندگان اسلام برساند. در این هنگام بالگردهای هوانیروز، سر رسیدند و سپاه دشمن از هم فرو پاشید و به عقب نشست.
این جنگ و گریزها 75 روز ادامه یافت است. تا آنکه نیروهای ایرانی جای خویش را تثبیت کردند. این یک آبرو ریزی بزرگ برای عراق بود.
غلامرضا طرق، از بچههای با صفای ارتش بود؛ فرمانده گردان شهادت لشکر 92 زرهی اهواز، وقتی داشت میرفت، گفت: «من شهید میشوم، مفقود میشوم، دنبالم نگردید، پیدایم نخواهید کرد.» دیگر جنازهاش پیدا نشد با اروند خیلی رفیق شده بود.
نام اروند با نام غواص عجین گشته است. شهادت غواص مظلومانهترین شهادتهاست. چرا که نه راه پیش دارد و نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن.
در روایت آمده است: هر کسی در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یکی از دوستان غواصم این روایت را نقل کردم. گفت: راست میگویی، از فرط ترسی که جنگ در آب دارد، آن هم شب، در آب اروند خروشان، زیر آتش سنگینی که از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر هشت، تازه معنای این جمله را یافتم که هر کسی میخواهد به امام زمانش برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب، هم آب بود هم آتش.
خرمشهر، از ده روز مانده به 31 شهریور که جنگ رسماً شروع شد، درگیر جنگ بود. در مرز شلمچه.
آن موقع کسی نمیگفت جنگ، میگفتند زد و خورد. از آن روز تا سی ویکم شهریور که باران توپ و خمپاره کوی طالقانی و منطقهغربی خرمشهر را تبدیل به خرابه کرد و رادیوها شروع جنگ را اعلام کردند، کم و زیاد هر روز یک عده بودند که نان و غذایشان را برمیداشتند و میرفتند ده، پانزده کیلومتر دورتر از شهر، نزدیک مرز. اگر توی راه سری به سپاه زده بودند و سلاح داشتند، به نیروهای درگیر میدادند و اگر نه، نان و خرما یا چیزی مثل اینها. روز سی ویکم به بعد اما این خبرها نبود. سرتاسر دشت غربی خرمشهر پوشیده شده بود از تانکها و نفربرهای عراقی. شهر تقریباً خالی از جمعیت شده بود. جز کسانی که مانده بودند تا اگر کمکی از دستشان بر آمد بکنند، هر کاری که باشد. از زنهایی که مانده بودند، یکسری توی مسجد جامع شناشنامه میگرفتند و اسلحهام -1و ژ-3 تحویل میدادند. یک عده نیروهایی را که از جاهایی دیگر به شهر میآمدند راهنمایی میکردند و بقیه هم مسئول زاغههای مهمات بودند. خیلی از مردم اولین بارشان بود اسلحه دست میگرفتند و چند ساعت بیشتر وقت نداشتند تا یاد بگیرند چطور باید با این تفنگها جلوی تانک و خمپاره و توپ مقاومت کرد. اسلحه کم بود و به همه نمیرسید. سی روز بعد که بعضی از همینها توی آبادان همراه مدافعین آبادنی میجنگیدند، چیزهای دیگری هم تجربه کرده بودند؛ اینکه شش نفری دنبال یک نفر که سلاح دارد راه بیافتند تا همین که افتاد اسلحهاش بیاستفاده نماند. آنها به اینجور جنگیدن عادت کرده بودند. جنگیدن در شرایط سخت، جایی که امدادگر بغلی با کیلومتر شمار موتورش فاصله نیروهای خودی را تا خط دشمن، یا نیروی پشتیبان یا هر جای مهم دیگر به دشمن لو میدهد؛ نیروهای خلق عرب. اما حالا در هفتمین روز جنگ همه محمد جهان آرای بیست و پنج ساله را میبینند که یک پایش مرز است و یک پایش شهر و دائم توی بیسیم گریه میکند و التماس، که نیرو و امکانات برایش بفرستند. پشت بیسیمی که کسی نیست، هست، ولی بود و نبودش یکی است. محمد هم تا چند روز دیگر یاد خواهد گرفت چطور با دست خالی بجنگد. او فعلاً مشغول سرو سامان دادن بچههای سپاه خرمشهر است. جوانانی 14ساله، 16، 18 تا بیست ساله با شهری که آب و برق آن قطع شده و سطل سطل از حوض خانهها یا رودخانهها آب میآورند و یک دشت تانک و نیرو که از بالا و روبرو دارند دورشان میزنند. ششم مهرماه 59، خرمشهر.
جماعت 4 روز است آمدهاند پلیس راه. اغلب انها هنوز تانکهای دشمن را ندیدهاند. اصلاً هیچجور تانکی ندیدهاند. برای همین هم عجله دارند که حمله کنند. آنها تفنگ دارند و فکر میکنند همهچیز دارند. جهانآرا، نورانی را مسئول این محور کرده. خودش فرصت اینکه وقتش را یکجا بگذارد ندارد. نورانی نیروها را به دستههای 12 و 15نفره تقسیم کرده، طوری که در هر گروه، حتماً 3 تا 4 پاسدار آموزش دیدهتر باشند. گروهها، گله به گله پشت خط راهآهن کشیک میکشند که عراقیها سر برسند. آن طرف خطر راه آهن زمین کاملا صاف و هموار است. بلندی خط آهن یک سنگر طبیعی است. 4 روز است اینها از صبح تا شب منتظر میمانند و همین که هوا تاریک میشود. نیروهای مردمی خط را رها میکنند و میروند خانههایشان، از هرگروه 5 نفر هم نمیمانند که آن هم پاسدارها هستند. باید تا صبح منتظر بمانند تا دوباره سرو کله نیروهای مردمی پیدا شود. حالا، شب هفتمی، بیسیم نورانی، فرمانده محور، صدا میکند «محمد، نیروها همه خوابند. این یکی را بیدار میکنم، نفر قبلی خوابش برده.» خود محمد حال و روزش بهتر از نیروها نیست. مانده که چه کند. نیروها را جمع میکند و میبردشان ردیف آخر خانههای تازهسازی که قرار بوده بعدها بدهند به کارگران معلوم نیست کجا. و همین طور مانده. به آنجا میگویند خانههای پیش ساخته. بچهها آنجا استراحت میکنند. محمد، بیسیم به دست، کنار دیوار یکی از خانهها خوابش برده که از صدای شلیکهایی همین نزدیکیها از خواب میپرد. عدهای تکاور ردیف قبلی خانهها را گرفتهاند و مشغول تیراندازی و جلو آمدهاند. محمد، خوشحال که بالاخره تکاورهای خودی که این همه وعدهاش را به جهانآرا میدادند، برای کمک آمدهاند. از پنجره با دست به آنها اشاره میکنند که شلیک نکنند. اینجا بچههای خودی هستند. در جواب یک خشاب رگبار تحویل میگیرند. با عجله نیروها را از خواب بلند میکنند. بچهها پشت پنجرهها میپرند و از فاصله 15 متری به ردیفهای قبلی خانهها شلیک میکنند. هوا کمکم روشن میشود. نیروهای مردمی هم پیداشان میشود. این دلگرمی بزرگی است اگر آتش عراقیها مجال بدهد. هم حجم آتش و هم تعداد نیروهای آنها لحظه به لحظه بیشتر میشود. کسی جرات سربلند کردن هم ندارد، چه به تیراندازی. یک تیرکه بزنی، درجا بیست خشاب پر از همه طرف تحویل میگیری. کار از کار گذشته و هیچ راه دفاعی نیست. سهل است، فرصت عقبنشینی هم نیست. همه سرجایشان مچاله شدهاند. کم کم صدای شنی تانکها به گوش میرسد. راه افتادهاند برای پیش روی. اینجا را که بگیرند، تا پلیس راه و حتی آنطرفتر کشتارگاه، کسی جلودارشان نیست. کشتارگاه هم که آخر کار است و تمام، یک نفر داد میزند: «بچهها، عراقیها دارند فرار میکنند. اللهاکبر.» همه باهم از جا بلند میشوند و با خوش حالی به سمت عراقیها میدوند. احمد شوش که داد زده، جلوی همه میرود، هیچکس درست نمیداند چه اتفاقی افتاده. فعلاً فرصت این حرفها نیست. عراقیها هم همین را میدانند که اگر خبری نبود این همه آدم بلند نمی شدند سمت آنها راه بیافتند. تانکها و خودروها سرو ته میکنند. نیروها هم همینطور، با سرعت به سمت عقب فرار میکنند. وضع کاملاً عوض شده. بچهها از عقب، عراقیها از جلو تا پشت سیل بند و انبارهای عمومی عقب میروند. البته جز آن عده که هنگام فرار کشته میشوند و یا اسیر. حالا وقت آن است که نیروهای مردمی با سلاحهای غنیمتی توی شهر بچرخند و زنها از شادی پیروزی کل بکشند. اولین درگیری مردمی با موفقیت سپری میشود. هنوز هم هیچکس نمیداند که چرا احمد شوش آن حرفها را زد. خودش هم نیست که بشود پرسید. مهم نیست. هر چه بود گذشت.
پنجمین نفر اسم و مشخصات خود را که گفت، با آر پی جی از کوی طالقانی به طرف کشتارگاه راه افتاد. 4 نفر دیگر، روی جاده کشتارگاه و از روبرو به تانکهای عراقی شلیک میکردند تا تانکها از او غافل شوند. این چندمین باری است که عراقیها به کشتارگاه هجوم میآورند تا اولین جای پایشان را در شهر محکم کنند و نمیتوانند. امروز همزمان، حمله را در سه محور شروع کردهاند تا مدافعین پراکندهتر شوند و همینطور هم شده. نیروهای این محور همگی یا به کمک محمد نورانی و نیروهایش، نزدیک پلیس راه رفتهاند، یا محوطهی گمرک در بندر. کسی اینجا نمانده یا اگر مانده کشته شده. از صبح، ردیف اول تمام خانههای بین پلیس راه تا کشتارگاه را تاتکها زدهاند. همه را، هر خانهای که تیر از آن شلیک میشده. حالا این پنج نفر با هم قرار گذاشتهاند هر طور که شده جلویشان را بگیرند، یک نفر باید فدا شود تا نانک جلودار را روی جاده بزند. تانک اولی که منهدم شود، شیب جاده آنقدرها هست که خود به خود جلوی بقیه تانکها بسته شود. نفر پنجم، دیگر زیر شیب جاده کشتارگاه است. و تانکها هنوز دارند به آن چهارتای دیگر شلیک میکنند. تا به خوش بجنبد، تانک اولی او را دیده. گلوله اول تانک، آسفالت را میشکافد. سریع خود را به آن طرف جاده، جایی که سیل یک گودال درست کرده میاندازد و صبر میکند تانک هر چه میتواند نزدیک شود. تانک به حدی نزدیک شده که دیگر محال است بتوانند او را بزنند. بلند میشود و با آر پی جی به سمت تانک نشانه میرود. از تانککاری جز سرو ته کردن بر نمیآید. تانک دومی و سومی هم. امّا هنوز گلولهای شلیک نشده. از آن دورها یک نفر صدا میزند: «از ضامن خارجش کن.» این کار را میکند ولی باز هم شلیک نمیکند. تانکها با سرعت قرار میکنند. باز همان آدم قبلی داد میزند «چخماقش روبکش» بالاخره گلوله شلیک میشود. ولی تانکها آنقدر دور شدهاند که به هیچکدام نمیرسد. چارهای نیست. بسیاری از مدافعین اولین باری است که سلاح درست میگیرند. بقیه که فرار تانکها را دیدهاند با عجله آنها را تعقیب میکنند. سرعت عقبنشینی آنقدر زیاد است که عراقیهایی که توی خانههای عقبی مشغول پاستوربازی یا حمامند، تا بفهمند چه خبر شده پشت سر مدافعین جا ماندهاند. بعضیشان دارند هر چه را که به درد میخورد جمع میکنند. تلویزیون، کولرگازی یا ... موقع برگشتن، بهروز مرادی چند تانک عراقی را دیده که پشت دیواری همان نزدیکی پنهان شده. به سرباز بغل دستیاش اشاره میکند که هوایش را داشته باشد تا سروقت تانکها برود. آر پی جی را رو به راه میکند و آماده شلیک که درست در آخرین لحظه فریادی از دور او را متوجه نقطهای کوچک میکند. سربازی که با دست به او اطمینان داده که هوای کار را دارد، عراقی است. بهروز سریع برمیگردد و آر پی جی را به زمین شلیک میکند. بعد، از میان گرد و خاکی که به هوا بلند شده خودش را نجات میدهد. حالا دیگر هم بهروز و هم دوستانش و هم عراقیها، فهمیدهاند چه اتفاقی افتاده. هر کس کم کم جای خودش را پیدا میکند. عراقیها باید 12 روز دیگر منتظر بمانند تا بتوانند توی کشتارگاه جایی برای خودشان دست و پا کنند.
عراقیها در محور شمالی حملهشان، روی جاده اهواز- خرمشهر جهنم درست کرده بودند و نیروهای مردمی که حالا دیگر خوب متوجه شده بودند وقتی صحبت از تانک و خمپاره و توپ در میان است، از ژ3 و ام1 کاری ساخته نیست. به ساختمانهای اطراف پناه برده بودند و منتظر که آخرش چه خواهد شد. محمد نورانی و عیاد حلمیزاده و دو سه نفر دیگر روی جاده چشم دوخته بودند به تانکهایی که نزدیک میشدند و هیچکاری هم از دستشان بر نمیآمد که بکنند. نورانی داشت این طرف و آنطرف میرفت و به همه جاهایی که صد بار نگاه کرده بود نگاه میکرد که نکند که از یک جایی که خودش هم درست نمیدانست کجا، کمکی برسد و همینطور گریه میکرد که آن دو تا دیدهبان ارتشی که داشتند با وانت میآمدند. یکیشان تا به او رسید از وانت پرید پایین که «عراقیها کجاند؟»
- بیایین پایین، دارن جاده رو میزنن، ببینید چه خبر است. دارن میان.
- فلان شدهها چهجوری میان. انگار خانه بابایشان است. بیسیم داری؟
- یک پی آر سی 77.
- از عقاب به شاهین ...
افسر توپخانه ارتش، دوبار که توی بیسیم داد کشید، گلولههای توپ و کاتیوشا پروازکنان خود را به شکارهاشان رساندند و دود سیاه غلیظی بلند شد. محمد نورانی از خوشحالی نمیدانست چه کار کند. اولین باری که میدید خودیها هم میتوانند اینجور جهنمی درست کنند. مخصوصاً وقتی افسر توپخانه را میدید که توی بیسیم میگفت «خیلی خوب است. تکرارش کن» خط سر و سامان پیدا کرد. محمد و بقیه هم.
عراقیها پلیس راه را هم گرفتند. از آن طرف هم کشتارگاه را. هر کسی این وسط مانده محاصره شده و از حالا باید شمارش معکوس مرگ کند. یک عده از محاصره شدهها، پشت بیسیم وصیت میکنند. منتظرند تنها کاری را که تا رسیدن اجلشان میشود کرد بکنند. یعنی سر و کله تانکها که توی فلکه راهآهن پیدا شد، ترتیبشان را بدهند. هر چه بیشتر بهتر. توی این مهلکه بهنام هم باز پیدایش شد. بچه این بار از مسجد سلیمان فرار کرده و آمده، از خانهشان. اگر رفوزه نشده باشد حالا باید دوم راهنمایی باشد. سعی میکند از حوض خانهها برای محاصره شدهها آب بیاورد. یا اگر دستش رسید خشاب پر کند. تانکها منتظرند آخرین مهمات مدافعین ته بکشد تا بتوانند با خیال راحت سرشان بریزیند. سید صالح موسوی و همکلاسیش احمد ملکی، معلوم نیست از کجا، سر میرسند. صالح آر پی جی دارد. از دیوار انباری که همان نزدیکی است بالا میرود و خودش را پشت دیواری که ردیف تانکها آنجا آماده حملهاند میرساند. احمد هم دنبال اوست. کمک آ ر پی جی یا چیزی شبیه به این. به احمد میگوید به محض بیرون رفتن او از پشت دیوار آنجا را ترک کند. اولین تانک دشمن که دیده خبری از شلیک و این حرفها نیست راه میافتد و لولهاش را سمت فلکه میگیرد. خوب که نزدیک میشود سید صالح بیرون میپرد و از فاصله چند متری شلیک میکند و دوباره برمیگردد پشت دیوار. صدای تکبیر میگوید که چه خبر شده. جیپ فرماندهی عراقیها که قضیه را دیده، هول میشود و مستقیم میرود وسط بلوار خیابان و سرنشینانش یا به فرار. جماعت هم با دیدن ماجرا بنا میکنند به تعقیب. به صد دستگاه که میرسند. مهمانشان ته میکشد. عراقیها هم فهمیدهاند. سرو ته میکنند. مدافعین هم چه کنند؟ پا به فرار تا سرجای اول. چیزی نمانده که تا آخرین نفر توی این مهلکه بمانند. که از روبرو یک چیفن ارتش سر میرسد. تانک اول عراقی یا چیفتن درست روبروی هم قرار میگیرند. هر کدام زودتر شلیک کند، برده. بعدها هر کس میپرسد آنروز چه اتفاقی افتاده، آنهایی که زنده ماندند برایش تعریف میکنند که چطور چیفتن شلیک کرده و پشت بندش هم گلولههای آر پی جی و صندوقهای مهمات رسیده و مهاجمین نه تا صد دستگاه، که آنطرفتر تا پل نویعنی جایی که روز چهارم حمله رسیده بودند، عقب رفتند.
نان خشک و سیگار، سید صالح میگوید که آنروزها خوراکشان فقط این دو تا بوده. آنروزها سید صالح 17سالش بوده و دوستانش هم همگی همین حدود. پرویز عرب 19ساله، مجید خیاطزاده 14 ساله و بزرگ آنها جهانآرا که 25 سالش بوده. با کفشها و پوتینهای پر از خون و جراحت که بیست روز بوده که از پای آنها در نمیآمده، میشود باور کرد. تاریخ این را میگوید، میشود هم باور نکرد.
فقط یک جا در شهر باقی مانده است که هنوز مدافین از آن، هم به عنوان مقرو هم به عنوان بیمارستان و همپشتیبانی و تدارکات استفاده میکنند و آن مسجد جامع است. رادیو، بیخبر از همه جا. برای تهییج روحیه مدافعین مدام میگوید: «دلاوران مسجدجامع، به پیش ...»
آخرین نقطه استقرار مدافعان هم لو میرود. خمپاره برای اولین بار سقف مسجد جامع را فرو میریزد. تیراندازی کور فایدهای ندارد. بهروز مرادی و مرتضی قربانی دوربین شهردار را میگیرند و با بالا رفتن از یک ساختمان 3 طبقه در خیابان 40متری دیدهبانی میکنند. دو دیدهبان دشمن روی یکی از ساختمانهای اطراف دارند با دوربین به مسجد جامع نگاه میکنند. بهروز یک موشک آر پی جی برایشان میفرستد. موشک آر پی جی درست وسط آن دومی خورد و هر دو پایین میافتند، کمی بعد دوباره مشغول میشوند. همانجا یک سرباز عراقی با دست مسجد جامع را به دو تکاور تازه نفس که دستشان را به کمرشان زدهاند نشان میدهد. بهروز مرتضی با ژ-3 آنها را هم به رگبار میبندند. آتش از روی مسجد قطع میشود، بهروز به یکی از بچهها پیغام میدهد به سرگرد شریف نسب بگو بچهها دیدهبان عراقی را زدهاند. نیروها برگردند. دیگر مسجد جامع را نمیزنند. نیروها از خوشحالی هم دیگر را بغل میکنند اما چند دقیقه بعد دوباره خمپارهها شروع میشوند. بهروز و مرتضی باز با دوربین برمیگردند. یک تکاور عراقی در فاصله حدود 500متری کشیک مسجد جامع را میکشد. بهروز شلیک میکند ولی به او نمی خورد. تکاور عراقی که میرود، گلوله باران آنروز هم قطع میشود. فردا صبح با نزدیک شدن عراقیها مسجد جامع در تیررس مستقیم گلولههای آر پی جی قرار خواهد گرفت. مدافعین از پدرها و مادرها و زنهایی که هنوز توی خرمشهر ماندهاند میخواهند که شهر را ترک کنند. امّا هیچکس راضی به خروج از شهر نیست. مدافعین دشمن را خوب میشناسند. به زنها میگویند شما بروید که ما راحت بجنگیم. جواب زنها که ازشان میخواهند به آنها هم اسلحه بدهند مجابشان میکند که دیگر حرفی نزنند و منتظر بمانند.
زنهایی که مامور حفاظت از انبارهای مهمات مدافعین هستند، با نزدیک شدن عراقیها خطر را احساس میکنند. مهمات را به سرعت به کوی بهروز در آبادان منتقل میکنند تا دست دشمن نیافتد و بعد کم کم از طریق پل از شهر خارج میشوند.
شیوه پخش اخبار هنوز طوری است که آوارگان خرمشهری را در شهرهای دیگر مسخره میکنند. از قول رادیو نبرد هنوز 16کیلومتری خرمشهر جریان دارد و نیروهایی که از آذربایجان آمدهاند به محض دیدن درگیری در شهر به گریه میافتند که «شنیده بودیم عراقیها را 16کیلومتر عقب زدهاند، چرا حقیقت را نمیگویند؟ اگر ما خبر داشتیم بچههامان پیاده از آذربایجان میآمدند. گروهی از مدافعین بعد از 48 ساعت درگیری بیوقفه برای استراحت به مقر برگشتند که صدای بیسیم در میآید. جهانآراست. بچهها بیایید. شهر دارد سقوط میکند. شانزده نفر به سمت خیابان آرش راه میافتند. در راه یک گروه 40 نفره را نزدیک خودشان میبینند. توی تاریکی هوا خودی یا غیرخودی بودن آنها قابل تشخیص نیست. احمد قندهاری نارنجک تخممرغیاش را دست میگیرد. اما درست آخرین لحظه بهرور قیصری جلوی او را میگیرد. شاید خودی باشند. جلوتر که میروند گروه 40نفره دیگر از کمین خارج شدهاند. عراقی بودهاند. احمد از دست بهروز شاکی است. اما بهروز که چارهای نداشته میگوید «اگر ایرانی بودند چه خاکی به سرمان میکردیم؟ عراقی را چهار تا کوچه هم آنطرفتر میشود گیر انداخت. ایرانی را چه؟» بچهها با همان تعداد نیروهای مهاجم درگیر میشوند. تا صبح درگیری ادامه دارد و بالاخره نزدیک صبح ساعت 4 به ساختمان فرمانداری برمیگردند تا کمی استراحت کنند. امیر رفیعی در حالی که یک پایش را که شکسته تا بالا گچ گرفته است با تیربار روی فلکه فرمانداری ایستاده و منتظر نیروهای عراقی است. هنوز چشم بچهها گرم نشده که صدای رگبار گلولهها از نزدیک شنیده میشود. گلولهها از ساختمانهای بلند مشرف به فرمانداری شلیک میشوند. بیسیم صدا میکند بچهها داریم محاصره میشویم. رضا دشتی است. بچهها داخل ساختمان فرمانداری میشوند و از پلهها بالا میروند. آخرین نقطه مقاومت، روی پشتبام با تیربار نیروهای عراقی است که در ساختمانهای اطراف پناه گرفتهاند. اما با پیدا شدن سرو کله تانکها از سمت خیابان عشایر، اینجا هم به تیر مستقیم تانک بسته میشوند. طبقه طبقه ساختمان فرمانداری خالی میشود و به این ترتیب، بعد از 33روز جنگ، عراقیها بر ساختمان فرمانداری مسلط میشوند و از آنجا اختیار پل خرمشهر را هم در دست میگیرند. آخرین نیروهایی که در شهر ماندهاند به ناچار به رودخانه میزنند تا با شنا رد شوند. پل حالا دیگر دست عراقیهاست. نزدیک رودخانه چند لنج آخرین نفرات مجروحین را به آن طرف انتقال میدهند. بهروز مرادی و دو نفر دیگر وانت سفید رنگ شهردار را در آخرین لحظات میگیرند. شهر ساکت و آرام شده، هیچ صدایی به گوش نمیرسد. با وانت برای آخرین بار خود را به حیاط مسجد جامع میرسانند. داخل حیاط، کمکهای مردمی، کمپوتها، نخود، لوبیا، تاید و هر چیز دیگری که فرستادهاند با خون مجروحین و کشتهها قاطی شده است. آخرین نگاههای حسرتبار صرف مسجد جامع میشود. آخرین تیرها شلیک میشود و بعد برمیگردند. بهروز با آن که شتا بلد نیست با یک تیوپ نیمه باد به آب میزند و از رود عبور میکند. حالا فقط یک نفر هست که هنوز در شهر مانده. امیر رفیعی با آن پای گچ گرفته و آن تیربار. سید صالح موسوی بعدها او را در تلویزیون عراق دیده که دو نفر عراقی زیر شانهها چپ و راست او را گرفتهاند و عقبش میبرند. از همان فلکه فرمانداری و دیگر هیچ. عراقیها فلکه فرمانداری را گرفتند. پرچم ایران را از بالای ساختمان فرمانداری پایین کشیدهاند و جایش پرچم بزرگ عراق زدهاند. در برنامهای که برای وزیر دفاع فرستادهاند، اینطور نوشتهاند: خانههای خرمشهر و روستاهای اطراف به وسیله سربازها و افسرها غارت شد و از پاسگاههای کنترل ورودی و خروجی هم که گذاشته بودند کاری برنیامد. کمی بعد ردیف کامیونهای حامل خاک زمینهای نبرد روی جاده بصره به سمت بغداد راه افتادند. آنها را برای بنای مجسمه سرباز گمنام که در بغداد ساخته میشد میخواستند. از کلاه خودهای پر از سیمان سربازان ایرانی که روی آسفالت خیابانها چیده شده بودند هم دستاندازهای خیابان بعذاد ساخته شد. اما با همه اینها فضای خرمشهر هنوز برای عراقیها عادی نشده است.
خط اتوبوسرانی بصره- خرمشهر هم دایر شده و همه شعارهای فارسی که روی دیوارهای شهر بود پاک شدهاند و جایشان را شعارهای عربی گرفته. بولدوزرها تمام خانههای وسط شهر را صاف کردهاند تا از چهار راه کشتارگاه راه مستقیمی تا پل باز شود. آنها دارند شهر را هر طور که دلشان میخواهد میسازند. حالا دیگر به نظر میرسد اوضاع کاملاً عادی شده و خرمشهر، محمره آنها شده است. عراقیها که اینطور فکر میکنند، اما مهم نیست. خرمشهر هیچوقت مال آنها نبوده است.