خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

بلند شو کمی استراحت کن


منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جاجا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی. اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی. خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید. چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش: ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد، بعد می گفت: «بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره به خواب پسرم!» حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح! که همه می مردند از خنده؛ یا آن شوخی قدیمی که : "پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید: "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید: «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده!»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد