امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.
شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.
بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم نمی آمد! خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند. هر چه صبر کردیم خبری نشد. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.
بچه ها منفجر شدند از خنده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیو هدیه کردند!
منبع: وبلاگ طنز جبهه
راوی: آقای گلزار
سنتشدهبود. هیچکاریشنمیشد کرد. ولیاز همهجالب تر اینبود کهدر یکمحور جبهه،هر کداماز نیروها متعلقبهشهر و
شهرستانیخاصبودند. تعدادیاز آملو بابل، چندتاییاز کرمانشاه، دو سهتاییهمکهما بودیماز تهران.
اصلاً احتیاجنبود بهتقویمنگاهکنی، نسیمخوشیکهدر کانال ها و شیارها میدوید، حکایتاز بهار داشت. پرندههایخوشلهجهایکهبر رویتختهسنگ ها، میانسبزههاینورَسمیپریدند و آواز سر میدادند، خبر از نو شدن سالداشتند.
خیلیقشنگبود. ناخواستهسر وصدایخمپارهو تیراندازیهمکم میشد. انگار عراقی ها همبه«سالنویشمسی» اعتقاد داشتند!
رسم«خانهتکانی» از آنبرنامههایجالبسالنو بود کهمنیکیـ درتهرانکهبودمـ هموارهاز آنمیگریختم. هر چهمادرممیگفتبهاو کمک کنمو فرشو پردهها و... را بشویم، بهبهانهایاز خانهمیزدمبیرون. چهاردهـ پانزدهسالکهبیشتر سننداشتم، همیشهاحساسماینبود کهپدر و مادر، صاحبخانههستند و مناولادشان، پسوظیفهاصلیخانهتکانیبا آنهاست.
از عید همفقطآجیلخوردن، خود را با شیرینیخفهکردنو بازیبا بچههایفامیلرا بلد بودیم. دستآخر همعیدیگرفتناز همهشیرین تر بود. چیزیکههنوز نرفتهبهخانهفامیل، بهپدرمانمیگفتیمکهزود بلند شوبرویم، و همهبرایگرفتنعیدیبود.
ولیجبههدیگر اینحرف ها را نداشت. با وجودیکهسنو سالینداشتیم، خودمانشدهبودیمصاحب خانه. گودالیکوچکدر سینهسختکوه هایسنگیگیلانغربکندهبودیم؛ اطرافآنرا با کیسهگونی هایپر ازخاکمحصور کردهو ورقهایفلزینقشسقفرا بازیمیکرد. چند کیسهگونیو مقداریخاکنیز حکمبتونآرمهو آسفالتبامرا داشت. یکلایه کلفتمشما کهبر رویآنها میکشیدیم، پشتبامسهچهار متریکاملا ایزوگام میشد.
باید خانهتکانیهممیکردیم. کسیدستور نمیداد، خودمانمیدانستیم. هر چند کههمهجبههها، نظافتسنگر برایشانحکماجباری پیدا کردهبود، ولیخانهتکانیسالنو فرقمیکرد. بهانهایبود کهشکلو شمایلسنگر را همبفهمینفهمیعوضکنیم. اگر جا داشتکفسنگر را بیشتر گود میکردیمتا از دو لا رفتنکمرماندرد نگیرد. در دیوارهسنگیهمجاییبهعنوانطاقچهمیکندیمو مهر نماز و قرآن ها را آنجا قرار میدادیم. اینطوریمجبور
نبودیمموقعخوابیدن، مثلماهیکنسرو بههمدیگر بچسبیم.
پتوها را از کفنمگرفتهسنگر بیرونمیبردیم. رودخانهایکهآنسویتپهبود، با آبگرمش، تنمانرا صفا میداد و پتوها را میشستیم. از صبحتا غروبکسیداخلسنگر نمیشد. فقطیکنفر آنجا را جارو میکشید و منتظر میماندیمتا نمآنجا خشکشود.
پر کردنسوراخموش ها یکوظیفهمهمبود. نهگچداشتیم، نهسیمان. مجبور بودیمیکتکهسنگبا لبههایتیز در دهنهورودیلانهشانفرو کنیم ولیآنها همبیکار نمینشستند، پاتکمیزدند و در کمتر از یکیدو روز، از جاییدیگر کهاصلاً احتمالشرا نمیدادیم، کانالمیزدند و راهخروجپیدا میکردند.
اینجور مواقعکار و کاسبیتلهموش هایچوبیکوچککهجزو واجباتهر سنگر بود، سکهبود. یکگوشهاز
اتاقبزرگتدارکاتمحور در شهرگیلانغرب، مملو بود از اینتلهموش ها. بعضیها آکبند بودند و بعضیها قسمتیاز بدنموش ها بر دیوارهشانبهچشممیخورد. همهآنها بویخاصی میدادند. هر چهکهبودند، دستکمیاز عراقی ها نداشتند و دشمنمحسوبمیشدند. کاسهو بشقابها از دستشاناماننداشت. اگر تنبلیمیکردیو ظرفغذا را نمیشستی، نیمههایشببا صداهای«شلپشلپ» بیدارمیشدیو میدیدیموش ها با زبانخود کاسهها را برقانداختهاند!
«پاتک» زدنشانهمکماز عراقی ها نداشت. نصفشبفریادتبههوا میرفت. یکیانگشتپایترا گاز میگرفت، یکیدستترا و یکیمیپرید تویصورتت. بگذریمزیاد موشبازیدر آوردیم!
سنگر کهتمیز میشد، حالو هوایدیگریداشت. فقطشانسآوردیمکهپنجرههای40*30 سانتیمتر هیچشیشهاینداشتند کهمجبور باشیبه دستور مادرتآنها را برقبیندازی! یکتکهگونیزمختبهتر از هزار نوعشیشهنقشبازیمیکرد. فقطکافیبود آنرا بالا بزنیتا کلینسیمبهداخلسنگر هجومبیاورد و وجودترا صفا بخشد.
منیکیحالو حوصلهسالتحویلرا نداشتم. برخلافدورانکودکیام، رفتمو گوشهسنگر خوابیدم. یکیاز بچهها کتریبزرگرا که صبح، کلیبا زحمتبا خاکو گونیشستهبود بلکهکمیاز سیاهیآنکاسته شود، رویوالور گذاشتکهبویتند نفتآنو شعلهزردش، حالهمهراگرفتهبود ولیچهمیشد کرد؟!
در عالمخواب، خود را داخلسنگر دیدم، درستدر لحظهتحویلسال، خواببودمیا بیدار نمیدانم. فقطیادماستیکبارهدیدمکفپایم شعلهور شدهو میسوزد. سریعاز خوابپریدم. دیدمغلامبود. از بچههایتبریز. سر شببهمتذکر داد کهاگر موقعتحویلسالبخوابم، بدجوریبیدارمخواهد کرد، ولیباور نمیکردماینجوری! فندکنفتیخود را زیر جورابمگرفتهو در نتیجهجورابیرا کهکلیبهآندلبستهبودمکهتا آخردورهسهماههماموریتداشتهباشم، آتشگرفتو پایبندههمبعله!
بدتر از منبلاییبود کهسر رضا آوردند. او دیگر جورابپایشنبود. یکتکهخرجاشتعالیتوپلایانگشتانپایشگذاشتند و با یککبریت، کاریکردند کهطفلکیکمماندهبود با سرعت100 کیلومتر در ساعتبهجایتانکر آب، برود طرفعراقی ها.
با همهاینها، کسیاخمنمیکرد. همهمیخندیدند. حتیمجروحینبازی.از خندهبچهها خندهامگرفت. حقداشتند. باید برمیخاستمو پسازخواندندعایتحویلسال، آیهایاز قرآنرا میخواندیمو سپسروییکدیگر را میبوسیدیمو فرارسیدنسالنو را تبریکمیگفتیم. اینها کهسنتبدینبود.
به احترام آرپیجی
صحبت از شکار تانکهای دشمن بود و هرکس در غیاب آرپیجی زن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعریف میکرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه میگیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همهی قفل و بندهایش را از هم سوا میکند و مثل شبیخوان مغازههای لوازم و وسایل یدکی میچیند.»
کنارش دیگری گفت: «شکارچی ما مثل شکار یک پرنده، چنان خال زیر گلوی تانک را نشانه میگیرد که فقط سرش را از بدن جدا میکند در حالیکه بقیهی بدنش سالم است و سومی که تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا کردن کلمات مناسب پیدا کرده بود، گفت: «این که چیزی نیست، شکارچی ما هنوز شلیک نکرده، تانکهای دشمن به احترام آرپیجیاش کلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تکان میدهند و خودشان به استقبالش میآیند».
چقدر دلمان برای خودمان تنگ شده
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها. بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند داخل سنگر به خودشان میگفتند: «چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود. به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند و بیش از همه خودشان را تماشا میکنند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ...
نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها برا ثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»
سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى ...
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاکیشون کردم ... حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند... شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید...
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».
ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان
واقعیت این است که جنگ در قاموس ما آن چیزی نیست که در غرب و شرق عالم گذشته و می گذرد. تمام تاریخ بشری شاهد است که جنگیدن برای اعتقاداتی که ریشه در معرفت الهی دارد، نه یک جنگ ساده و بی معنی، بلکه یک عبادت به تمام معناست. در چنین وضعیتی، شور و حال و شادی، جای هر گونه اسف و ناراحتی را می گیرد. بدیهی است در چنین شرایطی رزمندگان جبهه ی حق همواره مسرور و شاد هستند و الفاظ شیرین بر لب دارند.
خواندن آن چه که آن را طنز در نبرد نامیده ایم، شما را بیشتر به فضای دل انگیز جبهه های هشت سال دفاع مقدس می برد. بخوانید و لذت ببرید:
جدی جدی مانع نماز شب و شب زنده داری بچه ها می شد. تا جایی که می توانست سعی می کرد نگذارد کسی نماز شب بخواند. گاهی آفتابه آبهایی که آنها از سر شب پر می کردند و پشت سنگرمخفی میکر دند خالی می کرد؛ اگر قبل از اذان صبح بیدار می شد پتو را از روی بچه ها که در حال نماز بودند می کشید. اگر به نگهبان سپرده بودند که صدایشان کند و می خواست به قولش وفا کند، نمی گذاشت و خلاصه هر کاری از دستش می آمد کوتاهی نمی کرد. با این وصف یک وقت بلند می شد می دید ای دل غافل! حسینیه پر است از نماز شب خوانها. آن وقت بود که خیلی محکم می ایستاد و داد و بیداد می کرد: ای بدبخت ها! چقدر بگویم نماز شب نخوانید. اسلام والله به شما احتیاج دارد. فردا اگر شهید بشوید کی می خواهد اسلحه هایتان را از روی زمین بردارد؟ چرا بیخودی خودتان را به کشتن می دهید؟ بچه ها هم بی اختیار لبخندی بر لبانشان می نشست و صفای محفل می شد.
بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: نشد! این صلوات به درد خودتون می خوره نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند؛ چون او می گفت: برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم کنید، ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می گیرد و پشت سر هم می گفت: نشد! مگه روزه هستید و بچه ها بلند تر صلوات می فرستادند.
بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آنها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.
خمپاره که می زدند طبیعتاً اگر در سنگر نبودیم خیز می رفتیم تا از ترکش آن محفوظ بمانیم. بعضی صاف صاف می ایستادند و جنب نمی خوردند و اگر تذکر می دادی که دراز بکش، می گفتند: بیت المال است. حالا که این بنده خدا به خرج افتاده نباید جاخالی داد. حیف است، این همه راه آمده خوبیت ندارد.
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه این قدرها هم سخت نیست و شب ها دور هم جمع می شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می کردند. یک بار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده ای را برای حمل مجروح بار کردیم چشمشان به عبارت حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع افتاد.
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه می توانستیم بخندیم، نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم . بنده خدا حاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه کمی می آمدیم و کمی هم می خندیدیم. افراد شوخ طبع دست از برانکارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.
روزی از محمد در مورد روحیه رزمندگان سوال کردم. گفت: روحیه رزمندگان ما مانند برق سه فازی است که وقتی مزدوران عراقی را می گیرد آنان را به علت نداشتن تقوا، خشک می کند و از پا در می آورد.
با یک صلوات در اختیار دشمن
از خستگی تلو تلو می خوردیم، شوخی نبود، بیش از هفت هشت ساعت راه رفته بودیم. آن هم روی صخره ها و ارتفاعات. موقع برگشتن وقتی که بچه ها نه نای حرف زدن داشتند نه پای رفتن، سر گروهمان گفت: برادر! با یک صلوات در اختیار خودشان. همه خنده شان گرفته بود چون دیگر برای کسی اختیاری و توانی نمانده بود. یکی از بچه ها گفت: برادر! اگر در محاصره دشمن بودیم چه می گفتی؟ و او که در حاضر جوابی کم نمی آورد، پاسخ داد: هیچی، می گفتم برادرا با یک صلوات در اختیار دشمن!
در جریان عملیات کربلای 5 تعداد زیادی از دوستان خوب، به شهادت رسیدند و برخی مجروح شدند. عباسقلی شاهرودی جزء مجروحین بود. وقتی امدادگر آمد زخم هایش را ببندد گفته بود: جلو نیا دهانت بو می دهد، حالت تهوع پیدا می کنم. بقیه مجروحین از حرف او خنده شان گرفته بود و باعث شد در آن فضای پر از درد، شوخی و خنده جایگزین شود.
همه دور هم نشسته بودیم. یکی از بچه ها که زیادی اهل حساب و کتاب بود و دلش می خواست از کنه هر چیزی سر در بیاورد گفت: بچه ها بیایید ببینیم برای چه اومدیم جبهه. و بچه ها که سرشان درد می کرد برای اینجور حرفها البته با حاضر جوابی ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: باشه. از سمت راست نفر اول شروع کرد: والله بی خرجی مونده بودم. سر سیاه زمستونی هم که کار پیدا نمی شه گفتیم کی به کیه می رویم جبهه و می گیم برای خدا آمدیم بجنگیم. بعد با اینکه همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمی دانم تند تند داشت چه چیزی را می نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه ای گفت: همه می دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از اینکه کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلی از دعوا می ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد و جناب آقای کاتب یک بویی برده بود از قضیه و مثل اول دیگر تند تند حرفهای بچه ها را نمی نوشت. شکش وقتی به یقین تبدیل شد که یکی از دوستان صمیمی اش گفت: منم مثل بچه های دیگه، تو خونه کسی محلم نمی گذاشت، تحویلم نمی گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.
شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها می گفت: خوب، برادرا! اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است. بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید.
منبع:فرهنگ ایثار