به احترام آرپیجی
صحبت از شکار تانکهای دشمن بود و هرکس در غیاب آرپیجی زن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعریف میکرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه میگیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همهی قفل و بندهایش را از هم سوا میکند و مثل شبیخوان مغازههای لوازم و وسایل یدکی میچیند.»
کنارش دیگری گفت: «شکارچی ما مثل شکار یک پرنده، چنان خال زیر گلوی تانک را نشانه میگیرد که فقط سرش را از بدن جدا میکند در حالیکه بقیهی بدنش سالم است و سومی که تا این زمان فرصت زیادی برای پیدا کردن کلمات مناسب پیدا کرده بود، گفت: «این که چیزی نیست، شکارچی ما هنوز شلیک نکرده، تانکهای دشمن به احترام آرپیجیاش کلاهشون را از سر برمیدارن و براش در هوا دست تکان میدهند و خودشان به استقبالش میآیند».
چقدر دلمان برای خودمان تنگ شده
جای آینه در جبهه و خط مقدم خالی بود! خصوصاً بعضی وقتها مثل صبحها. بچهها وقتی از خواب بیدار میشدند و سر و صورتشان را صفا میدادند، مرتب راه میرفتند داخل سنگر به خودشان میگفتند: «چهقدر دلمان برای خودمون تنگ شده.» واقعاً به در میگفتند تا دیوار بشنود. به کسانی که یک عمر از دیدن خودشان سیر نمیشوند و بیش از همه خودشان را تماشا میکنند.
منبع :کتاب فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)