خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

النظافة من الایمان


روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می کرد و درباره ی آن توضیح می داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و …؟» تا بچه ها در عین ناباوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافة من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می مانند و او با قیافه ی حکیمانه ای می گوید: «ای بی سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است». با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت: «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه ها فی الفور گفتند: «نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه!»

تو هنوز بدنت گرم است


خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در  یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قاطی بقیه می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و       دِ برو. راننده در آن جنگ و گریزتلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند واز طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جابه جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند. اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادرا ن شهید شده اند و تنها اوست که سالم است. دستپاچه می شد و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که:برادر! برادر! منو کجا می برید، من شهید نیستم، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست... راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده، از آینه زیر چشمی نگاه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید: تو هنوز بدنت گرمه، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم. او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.

خودش وقتی برگشته بود می گفت: این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نهایتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگر. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند. اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی میگفت که باورم شده بود شهید شده ام.

مخزن الاسرار دوست


« چفیه » که به آن « چپی » هم  می گفتند ، دستمالی است نخی به طول و عرض تقریبی یک متر که قدرت جذب رطوبت آن زیاد است . چفیه در جبهه عموما ، هم حوله حمام بود ، هم سفره نان .

در کارهای سنگین آن را مثل شال به کمر می بستند و موقع گرد و غبار و وزیدن بادهای تند– خصوصاً در مناطق رملی –  به سر و صورت می پیچیدند . همچون بقچه و ساک دستی ، وسایلشان را در آن می گذاشتند و به حمام و خرید می رفتند .

وقتی هوا گرم بود ، آنرا خیس می کردند و مقابل صورت در خلاف جهت باد می گرفتند که با وزیدن نسیم شبیه کولر می شد و هوا را مطبوع و دلپذیر می کرد ، اما به خاطر شدت گرما ، خیلی زود خشک می شد .

بعضی وقتها آنرا خیس می کردند و باد می دادند و به صورت فرد گرمازده می انداختند ، او در هوای 50 درجه شلمچه از مرگ حتمی نجات می یافت .

 چفیه در اوقات فراغت کنار رودخانه ها ، سدها  ،هورها و کانال ها تور ماهیگیری بود .

شب چهارشنبه سوری برای بعضی دستمالی بود که با آن به « قاشق زنی » می رفتند ، آن را به چادر فرماندهان و تدارکات می انداختند و تا سنگین نمی شد بیرون نمی کشیدند . هر وقت رزمندگان از عملیات بر می گشتند و تدارک گردان می خواست به آن ها شربت بدهد ، نو و تمیز آن صافی شربت بود .

در عملیات ، برای بستن زخم مجروحان بهترین و در دسترس ترین باند و شریان بند بود و موقع تک های شیمیایی در نبود ماسک ضد گاز ، بهترین وسیله چفیه خیس بود . در جابه جایی مهمات سبک ، فشنگ و نارنجک و خمپاره 60 خصوصاً از نوع غنیمتی آن مثل بقچه بود . چفیه را هنگام نماز مثل شال به کمر می بستند یا دور گردن می انداختند و بعضی هم آن را مانند عمامه به سر می پیچیدند ، گاهی هم مثل سجاده پهنش می کردند و روی آن به نماز می ایستادند .

چفیه سر بند پیک های موتور سوار گردان بود ، مخصوصاً در هوای سرد ، برای جلوگیری از سینوزیت .

 چفیه وسیله مناسبی بود برای گریستن در عزا و مصیبت اهل بیت عصمت و طهارت ( ع ) .

مشخص ترین وسیله در لباس بسیجی بود و یادگار سال های رزم و مقاومت وتنها چیزی که رزمنده می توانست موقع به شهادت رسیدن به همرزمش ببخشد که نشانی از همه بی نشانی هایش بود .چفیه بهترین وسیله ای بود که  در حجله شهید و تابلوی مزار او قرار می گرفت و هنوز هم هست!به تنهایی رنگ و بوی همه آن شجاعت ها ، غربت ها ، مظلومیت ها ، ناله ها ، ندبه ها ، استغاثه ها ، شهادت ها و پایمردی ها را با خود دارد .

چفیه ، وسیله ای همه کاره بود ، علاوه بر آنچه پیش تر ذکر شد ، آماده ترین کفن برای پیکر قطعه قطعه شده شهدایی بود که همرزمانشان می توانستند با خود به عقب بیاورند . وسیله ای برای پوشاندن چهره « پالگدکن» ( نماز شب خوان ) ها ، دور کننده حشرات سمج و موذی ، دستمال مرطوب برای پیشانی برادران تب دار ، عرق گیر چهره های سوخته گرمازده  پشت ماشینهای خط ، موقع راه پیمایی های طولانی ، هدیه ای که روز عید غدیر بچه سید ها می دادند ، دستگیره ای برای برداشتن ظرف غذای داغ و....

چفیه  یادگارشهید و مخزن الاسرار اوست ؛

او که سفر کرد و در تاریخ این سرزمین همیشه جاودانه شد.

آهای، کفشای منو کجا می بری ؟


مقر آموزش نظامی بودیم !

ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند . همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم .اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن. می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم .

پوتین

 طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم . در گوش هم پچ پچ می کردند که یکی از اونا نوک کفشای "نوری" رو زیر پتوی بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا  . نوری یه دفعه از جاش پرید بالا . دستشو گرفت، وشروع کرد داد و بیداد : " آهای دزد، آهای !  کفشامو کجامی بری ؟ بچه ها ! کفشامو بردند !"

پاسدار گفت : " هیس !هیس! ، برادر ساکت !، ساکت باش منم " اما نوری جیغ میزد وکمک می خواست . پاسدارا دیدند که کار خیلی خیطه، خواستند با سرعت از سالن خارج بشند ، یادشون رفت که طناب دم دره، گیر کردند به طناب وریختند رو هم. بچه ها هم رو تختا نشسته بودند وقاه قاه می خندیدند .

بچه بیا پایین !

دژبانی جلوی تویوتا را گرفت و داخلشو نگاه کرد . یه نگاه به راننده ی تویوتا کرد ، یه نگاه هم به شیخ اکبر ،( که کنار راننده نشسته بود ) و گفت : " این بچه رو کجا می بری ؟ " تا راننده خواست چیزی بگه ، شیخ اکبر رو کشید بیرونو گفت : " بچه بردن ممنوع ! ". راننده گفت : " با با این فرمانده است "

- بله ! چی گفتی ؟ و بعد گفت : کارتت ؟

شیخ اکبر کارتشو نشون داد . گفت : جرمت بیشتر شد . برای بچه کارت جعلی درست کردید ؟! چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک . راننده و نگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده ی نگهبان رسید و پرسید : چی شده ؟ ماجرا رو که براش گفتند رفت ، و در کیوسک و باز کرد . شیخ اکبر رو که دید داد زد : " این که شیخ اکبر خودمونه ! فرمانده ی گردان بلدوزری ها " بعد رفتند تو بغل هم . نگهبان ، هاج و واج نگاشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه .

می روم حلیم بخرم !

آن قدر کوچک بودم که حتی کسی به حرفم نمی خندید. هر چی به بابا ننه ام می گفتم می خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمی گذاشتند. حتی تو بسیج روستا هم وقتی گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشتنم هرهر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الّا و بالله باید بروم جبهه. آخر سر کفری شد و فریاد زد: «به بچه که رو بدهی سوارت می شود. آخر تو نیم وجبی می خواهی بروی جبهه چه گلی به سرت بگیری.» دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد: «آهای نورعلی، بیا این را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت!

سربازی

نورعلی حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت.

روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا علی مدد. رفتم که رفتم.

درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه برای خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: «چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: «نورعلی بیا که احمد آمده!» با شنیدن اسم نورعلی چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند!

کی با حسین کار داشت؟

یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود اشک عراقی ها را درآورده بود. با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقی ها. چه می کرد؟

بار اول بلند شد و فریاد زد:« ماجد کیه؟» یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: «منم!»

ترق!

ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزراییل را امضا کرد! دفعه بعد قناسه چی فریاد زد: «یاسر کجایی؟» و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!

چند بار این کار را کرد تا این که به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد. فکری کرد و بعد با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد: «حسین اسم کیه؟» و نشانه رفت. اما چند لحظه‌ای صبر کرد و خبری نشد. با دلخوری از خاکریز سرخورد پایین. یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد: «کی با حسین کار داشت؟» جاسم با خوشحالی، هول و ولا کنان رفت بالای خاکریز و گفت: «من!»

ترق!

جاسم با یک خال هندی بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید!


منابع :

موسسه سیره شهدا

کتاب رفاقت به سبک تانک

چرت نزنید، تنبل می شوید !


دشت

شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید .

نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند . آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله ی آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد ، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !

مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما ، بی خبر از همه جا بر عکس ، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز ، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !

تانک  :

تانک

یکی فریاد زد : آنجا را نگاه کنید ... !

یکدفعه دیدیم یک تانک عراقی از دور چرخید و دور زد و یک راست آمد طرف ما . هر کسی به سویی دوید . آماده شدیم که تانک را بزنیم .

تانک ، وقتی که به نزدیک رسید ، ناگهان ایستاد . دریچه بالایی اش آرام باز شد . فکر کردیم راننده اش می خواهد تسلیم شود . همه ، اسلحه ها را آماده کردیم .

احمد ، از بچه های نترس و شجاع ما بود . سرش را از داخل تانک بیرون آورد ، می خندید .

داد زدم : احمد !

گفت : نترسید ، اون پشت بود . بعثی ها ولش کرده بودند به امان خدا ! من هم اون قدر باهاش ور رفتم تا روشن شد و آوردمش اینجا . حتماً به دردمان می خورد !

النظافة من الایمان :

بیچاره پیرمرد تازه ‌وارد بود. می‌دانست بچه‌ها برای هر کاری آیه یا حدیثی می‌خوانند. وقتی داشت غذا تقسیم می‌کرد، گفت: «بچه‌ها من معنی عربیش را بلد نیستم، اما خود قرآن می‌گوید: «النظافة من الایمان» یعنی هیچ‌کس بیشتر از سهم خودش ورنداره! بچه‌ها با هم زدند زیر خنده، پیردمرد گفت: «مگه غلط خواندم» یکی از بچه‌ها گفت: «نه پدرجان کاملاً درست است، النظافة من الایمان. یعنی «هرکس سهم خودش را فقط بگیرد» و باز خنده‌ی بچه‌ها بود که مثل توپ در فضای چادر می‌ترکید.

آش صدام :

آش دندونی

 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پس‌کوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم و صفا می‌کردیم. پشت دیوار خانه ی مخروبه‌ای به عربی نوشته بود: «عاش الصدام.» یک‌دفعه راننده زد روی ترمز و گفت: پس این مرتیکه آش فروشه! آن وقت به ما می‌گویند جانی و خائن و متجاوزه!»

اخوی شفاعت یادت نره :

غواص

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. یکبار آمدیم بلایی را که دیگران سر ما آورده بودند سر بچه ها بیاوریم ولی نشد. فکر می کردم لابد همین که خودم را مثل آن بنده خدا زدم به مردن و غرق شدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب با عجله و التهاب من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است. کلاه سرشان این بود که در یک نقطه ای از سد بنا کردم الکی زیر آب رفتن. بالا آمدن. دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن. نخیر هیچکس گوشش بدهکار نیست. جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن: خداحافظ! اخوی اگه شهید شدی شفاعت یادت نره!


منابع :

مجله شاهد نوجوان

مجله امتداد

سایت صبح