خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

رفاقت به سبک تانک


موشک جواب موشک :

"مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسان های گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد.

لبخند بزن

شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت. تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار "کربلا، کربلا، ما داریم می آییم" را گذاشت. لحظه ای بعد صدای نعره ای از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: "آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!" تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت."

دشمن :

اولین عملیاتی بود که شرکت می کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف می خزید، جلو می رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سر پران است. تا دست طرف، رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم. لحظاتی بعد عملیات شروع شد.

 روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: "دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست که کدام شیر پاک خورده ای به پهلوی فرمانده کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه ی عقب شده." از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام!

سلمانی صلواتی :

ایستگاه صلواتی

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.

رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!

از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:"تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند."

گفتم :"راستش به پدرم سلام می کنم. "پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:"چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟"اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:"هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!"

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:"بشکنه این دست که نمک ندارد..."

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

ماجرا های داش ولی، در جبهه


با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.

لبخند

اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»

فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»

- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!

زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.

ایرانی مزدوز!

لبخند

اوایل جنگ بود و ما با چنگ و دندان و با دست خالی با دشمن تا بن دندان مسلح می جنگیدیم. بین ما یکی بود که انگار دو دقیقه است از انبار ذغال بیرون آمده بود! اسمش عزیز بود. شب ها می شد مرد نامرئی! چون همرنگ شب می شد و فقط دندان سفیدش پیدا می شد. زد و عزیز ترکش به پایش خورد و مجروح شد و فرستادنش به عقب.

وقتی خرمشهر سقوط کرد، چقدر گریه کردیم و افسوس خوردیم. اما بعد هم قسم شدیم تا دوباره خرمشهر را به ایران باز گردانیم. یک هو یاد عزیز افتادیم. قصد کردیم به عیادتش برویم. با هزار مصیبت آدرسش را در بیمارستانی پیدا کردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم به سراغش. پرستار گفت که در اتاق 110 است. اما در اتاق 110 سه مجروح بستری بودند. دوتایشان غریبه بودند و سومی سر تا پایش پانسمان شده بود و فقط چشمانش پیدا بود. دوستم گفت: «اینجا که نیست، برویم شاید اتاق بغلی باشد!» یک هو مجروح باند پیچی شده شروع کرد به ول ول خوردن و سر و صدا کردن. گفتم: «بچه ها این چرا این طوری می کنه؟ نکنه موجیه؟» یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!» پرستار از راه رسید و گفت: «عزیز را دیدید؟» همگی گفتیم: «نه کجاست؟» پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت:«مگر دنبال ایشان نمی گردید؟» همگی با هم گفتیم :«چی؟این عزیزه!؟»

رفتیم سر تخت. عزیز ،بدبخت به یک پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر تنزیب های سفید گم شده بود. با صدای گرفته و غصه دار گفت: « حالا مرا نمی شناسید؟» یه هو همه زدیم زیر خنده.

یکی از بچه ها با دلسوزی گفت:«بنده ی خدا حتما زیر تانک مانده که این قدر درب و داغون شده!

 گفتم: «تو چرا اینطور شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک دنبک نمی خواهد!» عزیز سر تکان داد و گفت: «ترکش خوردن پیش کش. بعدش چنان بلایی سرم امد که ترکش خوردن پیش آن ناز کشیدن است!» بچه ها خندیدند. آنقدر به عزیز اصرار کریم تا ماجرای بعد از مجرویتش را تعریف کند.

وقتی ترکش به پام خورد مرا بردن عقب و تو یک سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند بیرون تا آمبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجی را آوردند انداختن تو سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و برّ مرا نگاه کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم. سرباز یه هو بلند شد و نعره ای زد:« عراقی پست می کشمت!» چشمتان روز بد نبینه، حمله کرد بهم و تا جان داشتم کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم کسی نمی آمد. سربازه آنقدر زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ای و از حال رفت. من فقط گریه می کردم و از خدا می خواستم که به من رحم کند و او را هر چه زودتر شفا دهد.

لبخند بزن بسیجی

 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم. دو مجروح دیگر هم روی تخت هایشان دست و پا می زدند و کر کر می کردند.

عزیز ناله کنان گفت: « خنده داره؟ تازه بعدش را بگویم. یه ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی را انداختند عقبش و تا رسیدن به اهواز یه گله گوسفند نذر کردم دوباره قاطی نکند. تا رسیدیم به بیمارستان اهواز دوباره حال سرباز خراب شد. مردم گوش تا گوش دم بیمارستان ایستاده بودند و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. سرباز موجی نعره زد و گفت:« مردم این یک مزدور عراقی است. دوستان مرا کشته!» و باز افتاد به جانم. این دفعه چند تا قل چماق دیگر هم آمدند کمکش و دیگر جان سالم در بدنم نبود یه لحظه گریه کنان فریاد زدم:« بابا من ایرانیم، رحم کنید.» یه پیر مرد با لحجه عربی گفت:« آی بی پدر، ایرانی ام بلدی؟ جوانها این منافق را بیشتر بزنید!» دیگر لشم را نجات دادند و اینجا آوردند. حالا هم که حال و روز من را می بینید.»

پرستار آمد تو و با اخم و تخم گفت: « چه خبره؟ آمده اید عیادت یا هرهر کردن. ملاقات تمامه. برید بیرون!»

خواستیم با عزیز خداحافظی کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:« عراقی مزدور، می کشمت!» عزیز ضجّه زد:« یا امام حسین. بچه ها خودشه. جان مادرتان مرا از اینجا نجات دهید!»

مطالب مرتبط :

رفاقت به سبک تانک

همه برن سجده

چرت نزنید ، تنبل می شوید !

آهای ، کفشای منو کجا می بری ؟

چاخان چی های محله

اگه از ما بدی دیدن حقشون بود

نماز شب پر ماجرا

کوچولو کی تو رو فرستاده جبهه ؟

الغیبةعجب‌ کیفی‌ داره‌


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

رشوه داد ، رزمنده شد !


با تعجب نیم‏خیز شد. سرش را از دریچه‏ای که وسط در طوسی‏رنگ بود، بیرون آورد و نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت: یعنی تو شانزده سالته؟ از ترس خیس عرق شده بودم. سعی کردم اعتماد به نفس داشته باشم و بند را آب ندهم. پس سینه جلو دادم و به نرمی روی پنجه پا بلند شدم و باد به گلو انداختم و گفتم: بله برادر! مگر شناسنامه‏ام نشان نمی‏ده؟

طرف برگشت سرجاش، چند لحظه برو بر نگاهم کرد. عرق از هفت چاکم شره می‏رفت. کم‏کم عضلات صورتش منقبض شد و زد زیر خنده.

لبخند

- پسر جان ما هزار بدبختی داریم. برو رد کارت. برداشته با مداد و ماژیک واسه خودش سبیل گذاشته که یعنی سنّم زیاده. برو تا ضایعت نکردم. برو!

پکر و بور، هر چی لعن و نفرین بلد بودم نثار ماژیک بی‏خاصیت و رضا سه کلّه کردم که این راه را جلوی پایم گذاشت. این رضا سه کلّه با اینکه دو بند انگشت کوتاه‏تر از من بود اما نمی‏دانم مهره مار داشت یا به کتاب سحر و جادوی حضرت سلیمان دست پیدا کرده بودکه همان بار اول قاپ مسئول اعزام را دزدیده بود و حالا بار دوم بود که روانه جبهه می‏شد. دستی به پشت لبم کشیدم و سیاهی ماژیک را گرفتم، آنقدر غصه‏دار بودم و اعصابم خط خطی بود که منتظر بودم یکی بهم بگوید حالت چطوره؟ تا حقّش را کف دستش بگذارم. اما بدبختی اینجا بود که هیچ‏کس به حرفم نمی‏خندید. بار اول نبود که برای اعزام دست و پا می‏زدم. برای اینکه قدم بلند نشان بدهد، آنقدر بارفیکس رفتم که دست‏هایم دراز شد و کم مانده بود آستانه در خانه‏مان کنده شود. زیر کفش‏هایم تخته و پاشنه اضافه چسباندم. برای اینکه هیکلم درشت نشان بدهد چند پیراهن و ژاکت روی هم می‏پوشیدم اما دریغ و صد افسوس. هر بار مضحکه این و آن می‏شدم. جوری دست تو شناسنامه‏ام بردم و سنم را زیاد کردم که زبردست‏ترین مامورین جاسوسی هم نمی‏توانستند چنین شاهکاری بکنند. اما هیکل رعنا و زهوار در رفته‏ام همه چیز را لو می‏داد. قربانش بروم آقاجان هم که تا اسم جبهه می‏آمد کمربندش را می‏کشید و دنبالم می‏کرد. قید رضایت‏نامه گرفتن از او را هم زدم.

پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است.

چند روز بعد دوباره فیلم یاد هندوستان کرد و کشیده شدم طرف اعزام نیرو. نرسیده به آنجا یک هو چشمم افتاد به یک پیرمرد که سرو وضعش به کارگرهای ساختمان می‏رفت. یک هو فکری به ذهنم تلنگر زد و رفتم جلو. سلام کردم.  پیرمرد نگاهم کرد و جواب داد. حتماً فکر می‏کرد از آن بچه‏هایی هستم که ننه باباش توصیه می‏کردند با ادب باش و به بزرگ‏تر سلام کن. اما وقتی دید هنوز تو کوکش هستم و به چشم خریدار نگاهش می‏کنم گفت: "چیه بچه، کاری داری؟" من و من کنان گفتم: "اینجا، اینجا چه می‏کنید؟" براق شد که: "فضول بردند جهنم گفت هیزمش تره، تو را سننه!"

- قصد فضولی ندارم. منظورم این است که...

لبخند

 و خلاصه شروع کردم به زبان ریختن و مخ تیلیت کردن تا اینکه با خوشحالی فهمیدم که حدسم درست بوده و کارگر است و سن و سالی گذرانده و دیگر کمتر استاد‏کاری، او را سر کار می‏برد و حالا بیکار است و تو جیبش، شپش پشتک‏وارو می‏زند. آخر سر گفتم: "چقدر می‏گیری برای یک امر خیر کمک کنی؟" چشمانش گرد شد. بنده خدا منظورم را اشتباه متوجه شد و فکر کرد لات و بی‏سروپا هستم و می‏خواهم نامه عاشقانه به او بدهم تا دست کسی برساند. با هزار مصیبت آرامش کردم و به او گفتم که بیاید جای پدرم در پایگاه اعزام نیرو، رضایت‏نامه‏ام را امضا کند. اول کمی فکر کرد و بعد سر بالا انداخت که نه! افتادم به خواهش و تمنا و چهل، پنجاه تومنی که تو جیبم بود را به زور کردم تو جیبش. بعد سر قیمت چانه زدیم و من جیب‏های خالی‏ام را نشان دادم تا راضی شد، همراه من آمد. کاری ندارم که بنده خدا چند بار بین راه و تو پایگاه ترسید و می‏خواست عقب‏گرد کند و من با هزار مکافات دوباره دلش را نرم کردم. رسیدیم به اتاق دریچه‏دار. پیرمرد را به مسئول اعزام نشان دادم و گفتم که ایشان پدرم هستند تا چشم پیرمرد به جوان افتاد نیشش باز شد و هر دو شروع کردند به چاق سلامتی و قربان صدفه رفتن و سراغ فک و فامیل را گرفتن. شستم خبردار شد که پیرمرد خان‏دایی مسئول اعزام است. آسمان به سرم سقوط آزاد کرد. داشتم دست از پا درازتر برمی‏گشتم که پیرمرد متوجه شد و رو به جوان گفت: «حسین جان قربان قد و بالات کار این پسرک را جور کن. ثواب دارد. نفرستیتش جبهه وا. بگذار پیش خودت سرش گرم بشه یا  فوقش بفرست آشپزخانه کمک حال آشپزها بشه. بچه خوبیه. بخشنده و با ادب است.» حسابی هم هندوانه زیر بغلم گذاشت و هم حالم را گرفت. فهمیدم از این حرف‏ها واسه سر کچل من نمدی کلاه نمی‏شود. دوباره قصد رفتن داشتم که حسین‏جان! صدایم کرد و خنده خنده فرمی طرفم دراز کرد و گفت: «بیا شازده پسر. به خاطر گل روی خان‏دایی‏ام.» از خوشحالی می‏خواستم سر به سقف بکوبم. بله، من با دادن چهل، پنجاه تومان رشوه رزمنده شدم.


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

 

ماجراهای پسر فداکار


موقع خواب بود که یکی از بچه ها سراسیمه آمد تو چادر و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب رزم شب اشکی داریم. آماده بخوابید!» همه به هول و ولا افتادند و پوتین به پا و لباس ها کامل سر به بالین گذاشتند.

لبخند

فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتی پیش ، او به دست بوسی هفت پادشاه رفته بود! نصفه نیمه های شب بود که ناگهان صدای گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد.

بچه های آن چادر که آماده بودند مثل قرقی دویدند بیرون و جلوی محوطه به صف شدند. خوشحال که آماده بوده اند. اما یک هو چشمشان افتاد به پاهای شان.

هیچ کدام جز حسین پوتین به پا نداشتند! فرمانده رسید. با تعجب دید که فقط یک نفر پوتین دارد. بچه ها کُپ کردند و حرفی نزدند.

فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه آماده باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچه وضعیتی گیج نشوید حالا پابه پای ما پیاده بیایید!» صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را می مالیدند و غُر می زدند که چطور پوتین ها از پایشان پرواز کرد. یک هو حسین با ساده دلی گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» همه با حیرت سربرگرداندند طرفش و گفتند: آره. مگر خبر نداشتی که قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟

حسین با تعجب گفت: «نه! من که نشنیدم!» داد بچه ها درآمد: - چی؟ یعنی تو خواب بودی آن موقع؟ - ببینم راستی فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدی؟ - ببینم نکنه...

حسین پس پسکی عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. می خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. دلم سوخت.گفتم حتماً خسته بوده اید. آرام بندها را باز کردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدکاری کردم؟» آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یک اقدام همه جانبه و هماهنگ با یک جشن پتوی مشتی، از حسین تشکر کردند!

پیچ و مهره ای ها :

لبخند

  دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره ای ها ! تنها آدم سالم و اوراقی نشده ، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که به جبهه آمده بودم. دیگران یک جای سالم در بدن نداشتند . یکی دست نداشت ، آن یکی پایش مصنوعی بود و سومی نصف روده هایش رفته بود و چهارمی با یک کلیه و نصف کبد به زندگانی ادامه می داد و ...

   یک بار به شوخی نشستیم و داشته هایمان (جز من) را روی هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابی و کامل از میانمان بیرون آمد! دست، پا، کبد، چشم، دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیم. خلاصه کلام، جنسمان جور بود. 

 یکی از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان می داد،  انگار لوله هایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا می کرد، با نصفه زبانی که برایش مانده بود گفت:« غصه نخورید ، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته های دشمن یک دو جین لوازم یدکی مانند چشم و گوش و کبد و کلیه می آوریم ، یا دو سه تا عراقی چاق و چله پیدا می کنیم و می آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم می کنیم تا هر کس کم و کسری داشت ، بردارد. علی ، تو به دو سه متر روده ات می رسی. اصغر ، تو سه بند انگشت دست راستت جور می شود. ابراهیم ، تو کلیه دار می شوی و احمد جان ؛ واسه تو هم یک مغز صفر کیلومتر کنار می گذاریم. شاید به کارت آمد! » همه خندیدند جز من . آخر «احمد» من بودم.

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منبع :

کتاب رفاقت به سبک تانک

لبخند بزن دلاور !


گاهی در جبهه های دفاع از حق در برابر باطل به تابلو نوشته ها، سنگرنوشته ها و لباس نوشته هایی برخورد می کردیم که در بردارنده نوعی طنز و شوخی بود.

لبخند بزن

 در این جا گوشه هایی از این تابلو نوشته ها را که بیانگر روحیه رزمندگان سرافراز اسلام در آن شرایط سخت است را با هم می خوانیم:

1-لبخند بزن دلاور. چرا اخم؟!!

2- لطفا سرزده وارد نشوید (همسنگران بی سنگر) (سنگر نوشته است و خطابش موشها و سایر حیوانات و حشرات موذی هستند که وقت و بی وقت در سنگر تردد می کردند.)

3- مادرم گفته ترکش نباید وارد شکمت شود لطفا اطاعت کنید.

4 - مسافر بغداد (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

5- معرفت آهنینت را حفظ کن و نیا داخل (کلاه  نوشته)

6- ورود اکیدا ممنوع حتی شما برادر عزیز (در اوایل میادین مین می نوشتند و خالی از مطایبه و شوخی نبود.)

7- ورود ترکش های خمپاره به بدن اینجانب اکیدا ممنوع است .

من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

8-ورود گلوله های کوچکتر از آرپی چی به اینجا ممنوع (پشت کلاه کاسکت نوشته بود)

9-  مرگ بر صدام موجی

10- لبخندهای شما را خریداریم .

11- مرگ بر هزاردام این که صدام است.

12- مزرعه نمونه سیب زمینی (تابلو ورودی میادین مین گذاری شده)

لبخند

13- من خندانم قاه قاه قاه (این جمله با خط درشت پشت پیراهن شهید مهدی خندان جمعی گردان عمار لشکر 27 نوشته شده بود)

14- من مرد جنگم (الکی من خالی بندم)

15- مواظب باش ترکش کمپوت نخوری (تابلویی بود جلوی در تدارکات در منطقه).

16- نامه رسان صدام (خمپاره نوشته شده قبل از شلیک)

17- نزدیک نشوید شخصی است وضو و نماز را باطل می کند. (دمپایی نوشته)

18- نمی تونی لطفا مزاحم نشو (لباس نوشته خطاب به گلوله)

19- نه خسته دلاور

20- ورود افراد متفرقه (منظور پرنده های آهنین توپ و خمپاره) ممنوع

21- ورود ترکش از پشت ممنوع ، مرد آن باشد که از روبرو بیاید

22- نیش زدن انواع عقرب و رتیل ممنوع (چادر نوشته)

23- ورود شیطان ممنوع (تابلو نوشته ای با زغال)

24- وای به روزی که بسیج بسیج بشه


منبع :

برگرفته از کتاب فرهنگ جبهه