خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

رابطه عرفان و طنز در جبهه


طنز جبهه های ما جدا از عرفان نیست

امام جمعه موقت قزوین ، مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) ، استاد حوزه و دانشگاه، مفسر قرآن ، حاج آقا عبد الکریم عابدینی ، با همه این عناوین شناخته می شود ، اما آنچه ما را مصمم به انجام گفت و گو با ایشان کرد ، حضور متوالی ایشان در جبهه ها در کسوت روحانیت و البته چهره بشاش و شوخ طبعانه ای بود که از ایشان سراغ داشتیم. 

در قرآن دنبال طنز گشتم :

لبخند

یک موقع تو ذهنم بود که رد پای طنز و شوخی را در قرآن پیدا کنم. دیدم مثلاً جاهایی انگار شبیه طنز و شوخی و اینها پیدا می شود. فرض کنید حضرت موسی عصایش را می اندازد و بعد می ترسد! خب شما اگر آنجا باشید خنده تان می گیرد. خدا می گوید: لاتخف سنعید ها سیرتها الاولی ( نترس! ما آن را به حالت اولش برمی گردانیم.) یا اینکه خداوند می خواهد ناتوانی ما  آدمها که خیلی ژست می گیریم را مثال بزند می گوید مثل مگسی که چیزی را از شما ربوده است. حالا که نانو تکنولوژی مطرح است خوب می شود فهمیدش . ممکن است یک چیز خیلی گرانبهایی حجم کوچکی داشته باشد که یک مگس هم بتواند آن را بدزدد. بعد شما هم ناراحت ، دارید دنبال آن می دوید. بعد خداوند می گوید: ضعف الطالب و المطلوب . چقدر قشنگ است ! نه تنها چیز طنزآمیزی را بیان می کند ، بلکه دارد تصویرسازی می کند. می بینید این را ؟ یک نفر دارد می دود یک مگسی هم از او چیزی را برداشته ، دارد فرار می کند. همین آدم با آن قیافه ای که گرفته از عهده آن مگس برنمی آید. آن وقت خدا می گوید هر دوتان ضعیفید. بنشینید سر جایتان.

من می گویم در قرآن هم یک رگه هایی از این دیده می شود که فطرت آدمی هم هست. خدا همانطور که آدمها را این طوری خلق کرده کلامش هم یک سنخیتی با او دارد دیگر ؟

یک موقع تو ذهنم بود که رد پای طنز و شوخی را در قرآن پیدا کنم. دیدم مثلاً جاهایی انگار شبیه طنز و شوخی و اینها پیدا می شود.

کی خوابش می برد؟

یک امامزاده ای بود تو قسمت شمال سوسنگرد با جایی که ما مستقر بودیم یک فاصله چند صدمتری داشت. یک وقت دوستان گفتند برویم یک فاتحه ای بخوانیم و زیارتی بکنیم. دشتی بود. زمستان آنجا مثل بهار ماست. تو زمینهای سبز شده بهاری آنجا داشتیم مسیر را می رفتیم. چهار نفر بودیم. بچه های لشکر 92 اهواز .

رزمندگان

 صدای توپ را می شنیدیم. زودتر از گلوله اش صدایش می آمد. چهار تا توپ برای ما چهار نفر شلیک شد. می خواستند بگویند که ما قشنگ می دانیم شما چه کار می کنید. دوستان نظامی گفتند : بخوابید! من به شوخی گفتم « تو این وضعیت که توپ داره میاد کی خوابش می بره؟! »

من ؟ مکتب من ؟

در دامنه یکی از کوههای بلندیهای « الله اکبر » سنگری که توش نشست و برخاست می کردیم زیر شکم یک تانک بود. یعنی تانک را یک جا مستقر کرده بودند، این شنیهای تانک این ور و آن ور قرار گرفته بود. زیرش را خالی کرده بودند. نه آن قدری که آدم بتواند بایستد. فقط در حالت نشسته می توانستی بروی داخل سنگر.

ما دیدیم می خواهیم اینجا زندگی بکنیم. باید جایمان را درست کنیم.

 تو این وضعیت که توپ داره میاد کی خوابش می بره؟!

 ذره ذره کندیم و گودتر شد. رفت و آمدمان هم راحت تر شد. حالا ببینید چقدر ناشیانه بود. اگر گلوله دشمن می آمد و می خورد روی تانک ، زیر آن تانک جهنمی ترین جایی می شد که آدم چیزی ازش نمی ماند . حالا شده بود ایام عید . حالا چطور راهیان نور می روند جبهه ؛ یک تعدادی دانشجو از تهران آمده بودند جبهه ها را ببینند و یک خدا قوتی به رزمنده ها بگویند .

سنگر

 اینها که آمدند ، ما تازه از کندن سنگر فارغ شده بودیم. زدیم تو خال ریا گفتیم « من این سنگرو کندم! » حال غافل از اینکه حرف امام که به بنی صدر می گفت هی نگویید « من » این « من » شیطان است. بگویید: « مکتب من ». این حرف هنوز تر و تازه بود و ما هم شنیده بودیم. یکی از دانشجوها این جمله امام را در جواب من گفت که « هی نگویید من ... » من هم برگشتم به ایشان گفتم : معذرت می خواهم. من اشتباه گفتم. مکتب من این سنگر را کنده است. نگاه کنید دستهای مکتب من تاول زده است.

معتبرتر از کارت ملی

خیلی وقتها با لباس نظامی عمامه می بستیم تا رزمنده ها بدانند که آخو ندیم و اگر سوال یا مشکلی بود بپرسند. مدتی طرفهای پل ذهاب بودیم . یک بار که خیلی خاک آلود شده بودیم ، عمامه ام هم خاکی بود و مثل حالت اتو کشیده الان نبود. رفتم به پادگان پل ذهاب. بچه های دم در گفتند که کارتتان را نشان بدهید . به وضعیت خاک آلوده ام اشاره کردم و گفتم: این کارتم! و این وضعیت خاک آلوده عمامه و لباسم نشان می دهد که من از پشت میز و کرسی نیامده ام تو این منطقه. آنها هم این کارت را بهتر از کارتهای ملی که شماها دارید قبول کردند.

                                                                      ادامه دارد ...


منبع :

خمپاره

جلوه ی عرفان در طنز جبهه


قسمت اول :

از رفتارش خوشم آمد :

یک سری رفتیم پیش بچه های شهید چمران یک جایی بود که گویا خط مقدمی هم برایش تعریف نشده بود. قصد مان این بود که برویم و یک صحبتی برای آنها بکنیم و شب برگردیم. سخنرانی که کردیم، بعد از نماز مغرب و عشا به برادری که فرمانده شان بود ، در حالیکه داشت با قطار گلوله هایی که به خودش بسته بود ور می رفت ، گفتم: با اجازه تان ما می خواهیم برویم . او با متانتی برگشت گفت: حاج آقا آمدن به اینجا در اختیار شما بوده ولی رفتن از اینجا در اختیار ماست!

جلوه ی عرفان در طنز جبهه

این هم قشنگ بود ، هم شوخی ، هم محبت. هر چه که بخواهی تو همین برخورد وجود دارد. با شوخی هم می خواهد بگوید من اینجا قدرت دارم هم بگوید ما علاقه داریم شما اینجا بمانید و ...

شانه کردن مو  وسط معرکه :

تعدادی از همان بچه های شهید چمران رفته بودند یک عملیات اطلاعاتی شناسایی انجام داده بودند؛ داشتند تعریف می  کردند ، می خواستند بگویند که چه قدر خطر و گلوله بود. یکی از دوستان که مو های فر و خیلی بلندی داشت ، برای ما تعریف می کرد « حاج آقا اونقدر تیراندازی و رگبار شدید بود که گلوله مو ها مونو شونه می کرد » این تعبیر برایم خیلی جالب بود. 

نمک بود :

در منطقه جنگی اگر مقوله رفتار رله و راحت تو بچه ها نمی بود ، تحمل قضایای آنجا خیلی سخت می شد. شما شاهد باشید که جلو چشم شما کسی که تا دیروز با هم در یک سنگر سر یک سفره می نشستید ، به شهادت رسیده یا  مجروح شده او را به بیمارستان برده اند و از حال و اوضاع او خبر ندارید خیلی سخت می شد و لذا رزمنده انگار خودش را متقاعد کرده که با این فضا حتماً باید کنار بیاید و باید یک چیزهایی را قاطی این فضا بکند که اوضاعش این گونه باشد. آن چیز که باید قاطی بکند چیست ؟

شاید این نمک همان حالت طنز و رفتار طنزآمیز است که خیلی جاها مشکل گشا بوده.

 ممکن است یکی بگوید آقا من پناه می برم به نماز شب به ذکر ، به قرآن، اما باز یک نمکی هم لازم است . شاید این نمک همان حالت طنز و رفتار طنزآمیز است که خیلی جاها مشکل گشا بوده.

سر و صدا نکن :

از این شهید بزرگواری که عکسشان روی دیوار است (برادر شهید استاد) که در منطقه ای در کردستان فرمانده بودند، از ایشان نقل کرده اند عملیاتی شده بود و بعضی از دوستانشان شهید و بعضی هم مجروح شده بودند.

لبخند

 ایشان شاهد این صحنه بودند. باید چه کار بکنند؟ بالاخره شرایط جبهه است. یکی از آنهایی که مجروح بوده و وضعیتش هم خیلی سخت بوده و بی تابی و ناله می کرده است. ایشان به آن بنده خدا می گوید: آن یکی شهید شده کنار تو صدایش در نمی آید تو که مجروح شدی داری ما را رسوا می کنی؟! با اینکه این شهید از نظر عاطفی فوق العاده بود.

کارکرد داشت :

من فکر می کنم واقعاً اگر دقت کنیم اینها خیلی کارکرد داشت. اینها لازم بوده است. این بحث طنز و اینها می توانسته یک عنصر تاثیرگذار جدی در بازسازی روحیات بچه ها و ارتباطات عاطفی که باید در منطقه با همدیگر می داشتند همه اینها را گویا این نحوه نگاه تامین می کرده است.

ریشه اش در کربلاست :

شب عاشورا قبل از اینکه موضوع فردا جدی اعلام بشود به جماعتی که در محضر آقا ابی عبدالله علیه السلام هستند، ما این حرفها را (شوخی و طنز) نمی شنویم. انگار یک حالت سنگینی بر کربلا حاکم است. اما شب عاشورا بعد از اینکه در جناح دشمن جنب و جوشی شد، حضرت زینب به امام حسین علیه السلام خبر دادند. حضرت به اباالفضل فرمودند برو ببین که چه خبر است؟ حضرت رفتند و برگشتند، گفتند که تصمیم دارند حمله کنند. حضرت فرمودند برو اگر ممکن است مهلت بگیر. امشب ما می خواهیم نماز بخوانیم ؛ قرآن بخوانیم؛ دعا کنیم؛ استغفار کنیم.

بعد از اینکه بشارت شهادت را می دهد، معروف است که دیگر طنز و شوخی و خنده و خوشحالی بود که بین اصحاب ابی عبدالله دیده می شد. من فکر می کنم طنزهای جبهه ما ریشه در نگاه عاشوراییان دارد .

 خدا می داند که : انّی احب الصلوه، من عاشق نمازم و بعد هم قرار شد که همین اتفاق بیفتد و تا فردا مهلت داشته باشند. شب امام حسین علیه السلام در خیمه برای آنهایی که فردا می خواهند پا به رکاب حضرت باشند، صحبت می کنند. اولش امام می گوید که بروید شما مرخص هستید. فردا اینها با من کار دارند. حتی برای اینکه آنها راحت باشند می گویند که خیمه تاریک شود. ثانیاً امام یک بهانه دیگر هم بهشان نشان داد فرمود: که بچه های من را هم دستشان را بگیرید ببرید. بعد از اینکه دید کسی نمی رود و همه اعلام وفاداری می کنند، حضرت می فرماید که من هم یک بشارت به شما می دهم.

جلوه ی عرفان در طنز جبهه

بعد از اینکه بشارت شهادت را می دهد، معروف است که دیگر طنز و شوخی و خنده و خوشحالی بود که بین اصحاب ابی عبدالله دیده می شد. من فکر می کنم طنزهای جبهه ما ریشه در نگاه عاشوراییان و اصحاب ابی عبدالله علیه السلام دارد. ممکن است آن بچه ها حتی خیلی حواسشان نباشد که شب عاشورا چه گذشته ولی خود به خود چون پرورش یافته مکتب قرآن و ابی عبدالله هستند خودشان یک هماهنگی با آنجا دارند و می گویند که می خواهیم شهید بشویم. شهادت ماتم که نیست. هر اتفاقی هم که بیفتد انگار که راضی به رضای خدا هستند. آن رضایت، آن تسلیم بودن، آن توفیق حضور در جبهه پیدا کردن، همه اینها که دست به دست هم می دهد آن رفتار طنزآمیز شکل می گیرد.

کی شوختر بود؟ :

برای اینکه بدانیم چه کسانی شوخ طبع تر بودند، باید دید که کی آرامش روحی بیشتری داشت. کی عقبه تفکرش ریشه های عمیق اعتقادی داشت؛ نه اینکه بگوییم کی علم و دانشش بیشتر بود. کی آیات بیشتری از قرآن را حفظ بود. نه. کی آیات بیشتری از قران را نوشیده بود؟ کی محبت و ولایت ائمه علیهم السلام بیشتر رویش تاثیر گذاشته بود؟ کی اعتماد و اعتقادش به امام که قلبها را به راستی با خودش می برد، راسختر بود؟ هر کس که این زمینه ها را بیشتر داشت، آنجا راحت بود. راحت تر شما این چیزها را ازش می دیدید. البته خب طنز و شوخی یک خرده با جنس آدمها آمیخته است. ممکن است یک کسی بود که همه اینها را داشت منتها شما این رفتار  شوخی و طنز را کمتر در آنها ببینید.

                                                                    ادامه دارد ...

مطلب مرتبط :

رابطه عرفان و طنز در جبهه


منبع :

خمپاره

گریه می کنیم ما، الکی !


آخ که "پیام " سوسول بود! سوسول اون جوری که نه، ولی از بس تر و تمیز و خوش تیپ بود بهش می گفتیم سوسول. خب اون سال ها رسم نبود که اون قدر خوش تیپ بیان مسجد! . نه بابا شوخی کردم. مثل همون شوخی ها که با پیام می کردم.

حمید داوود ابادی

آخ که بچه ی مودب، با تربیت، با شعور و در یک کلمه نازی بود. خیلی دوستش داشتم ولی هیچ وقت روم نشد بهش بگم. شاید ازش خجالت می کشیدم. از حجب و حیا، از اخلاق و رفتار قشنگش. اون قدر بهش گیر دادیم که:

- حتی اسمت هم سوسولی یه ... آخه پیام هم شد اسم؟

آخرش اسمش رو عوض کرد و گذاشت "حسین ".

هیچ وقت ندیدم گوشه لباش رو به پایین متمایل باشن. همیشه لباش به تبسمی نمکین باز بودن. زیبا و دل نشین.

(اووه ... حالا منم جو زده شدم. بعد 21 سال دوری، حالا زده به سرم که: آره چه بچه با معرفتی بود.)

ولش کن. بذار برم سر اصل مطلب.

یکی دو سال پیش، رفتم بقالی سر کوچه که شکلات و پفک بخرم واسه بچه ام. اصلا نمی دونم چی شد که حرفم با آقا مهدی، بقال محل، رفت روی خاطرات قدیمی و بچه محل هایی که دیگه نیستن. همین که گفت با پیام رفیق بوده، گل از گلم شکفت و داغ دلم تازه شد. اون قدر که انگار همین دیروز خبر شهادتش رو دادن. نه. انگار هنوز وایساده جلوم و داره می خنده. نه نه. قشنگ تر از اون. انگار فروردین سال شصت و هفته و چند روز قبل از شهادتشه توی "اردوگاه آناهیتا " در اطراف شهر کرمانشاه.

امان از دست پیام. از خونه که دور شده بود، زبون واز کرده بود. اصلا مگه پیام توی تهران و توی مسجد این جوری بود؟ آتیش می سوزوند. ولی قشنگ و دل نشین. بدون این که به کسی بد کنه و یا کسی از دستش ناراحت بشه.

امان از دست پیام. از خونه که دور شده بود، زبون واز کرده بود. اصلا مگه پیام توی تهران و توی مسجد این جوری بود؟ آتیش می سوزوند. ولی قشنگ و دل نشین. بدون این که به کسی بد کنه و یا کسی از دستش ناراحت بشه.

نه خداییش دروغ نگم، یه نفر بد جوری از دستش شاکی بود. اون قدر که از دستش عصبانی می شد و سرش داد می زد.

کی بود؟ خب همین "مسعود دهنمکی " اخراجی ها!

آره مسعود.

نفهمیدم چرا، پیام خل و چل راه می افتاد توی راهروی ساختمون گردان سلمان، و برای این که حال مسعود رو بگیره، به سبک نوحه خونی مداح هایی که اون روزها مد بود، شروع می کرد با صدای بلند خوندن:

حمید داوود ابادی

کنار نعش دهنمکی

گریه می کنیم ما، الکی

گریه می کنیم ما، الکی

واویلا واویلا واویلا

واویلا واویلا واویلا

جیغ مسعود در می اومد. نمی دونم چرا پیام حال می کرد حال مسعود رو بگیره!

مسعود اون قدر بد اخم و زمخت بود که برعکس پیام، گوشه لباش پایین بودن و اخماش توی هم. ولی پیام این چیزا حالیش نمی شد.

مطمئنم اگه الان هم مسعود این رو بخونه، باز قاط می زنه. خب بزنه. زورش می رسه، بره سر قبر پیام عربده بزنه. به من چه. من دارم خاطره اون رو می گم.

منم می زنم توی جاده خاکی ها!

داشتم از آقا مهدی بقال محل و دوستیش با پیام می گفتم.

آره آقا مهدی دو سه تا خاطره معمولی از پیام گفتم ولی هیچ کدوم اونی که از قول باباش تعریف کرد، نمی شه.

آقا مهدی گفت:

بابا ... من چاییم رو تلخ می خورم عوضش سهمیه شکر خودم رو جمع می کنم، زیاد که شد میدم برای جبهه ها.

"بابای پیام چند روز پیش اومد این جا خرید کنه که حرف پیام اومد وسط. باباش که داشت گریه اش می گرفت، گفت:

اون روزای جنگ، که همه چی کوپنی بود از جمله شکر، که آزادش گیر هیشکی نمی اومد، پیام هر روز صبح که می خواست بره مدرسه، چاییش رو تلخ می خورد. یکی دو روز دقت کردم دیدم یه کیسه مشما آورد و چند قاشق شکری که واسه شیرین کردن چاییش بود، ریخت توی اون و گذاشت توی کمد خودش. یه روز بهش گفتم: پیام ... بابا جون چرا این کار رو می کنی؟ چرا چاییت رو تلخ می خوری؟ تو که چایی شیرین خیلی دوست داری.

که گفت: بابا ... من چاییم رو تلخ می خورم عوضش سهمیه شکر خودم رو جمع می کنم، زیاد که شد میدم برای جبهه ها.

گل شقایق

با تعجب گفتم: خب بابا جون تو چاییت رو شیرین بخور، من هر جوری شده چند کیلو شکر گیر میارم و از طرف تو میدم واسه جبهه. اصلا میدم خودت برو بده واسه رزمنده ها.

که پیام با همون احترام همیشگیش گفت:

 نه بابا جون. من فقط می خوام سهم خودم رو بدم واسه جبهه.

"پیام (حسین) حاج بابایی " که می خواست با همون "مال " اندک خودش جهاد کنه، 26 فروردین 1367 در ارتفاعات "شاخ شمیران " غرب کشور جانش را هم داد به راه خدا و جاودانه شد.

حالا اگه رفتین بهشت زهرا (س) قطعه 27 کنار مزار شهید "مجید پازوکی " مزار پیام رو هم زیارت کنین و ازش بخواین دعا کنه "عاقبت به خیر " بشیم.


منبع :

حبرگزاری فارس - حمید داوود آبادی

بلند شو کمی استراحت کن برادر !


تو هنوز بدنت گرم است :

 خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در  یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قا طی بقیه می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و د برو.

 راننده در آن جنگ و گریز تلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که

مجروحین

 این بنده خدا در اثر جا به جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند. اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد ، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادران شهید شده اند و تنها اوست که سالم است. دستپاچه می شود و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که: برادر! برادر! منو کجا می برید ؟، من شهید نیستم ، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...

راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده ، از آینه زیر چشمی نگا ه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم. او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.

خودش وقتی برگشته بود می گفت : این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نها یتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگه. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند. اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی می گفت که باورم شده بود شهید شده ام.

و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم.

النظافة من الایمان :

 روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می کرد و درباره ی آن توضیح می داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی -  رزمی به جبهه آمده است . والا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعید گاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من الایمان و ال …؟» تا بچه ها در عین نا باوری اش بگویند: «حاج آقا والکثافة من الشیطان». فکر می کرد لابد می گویند حاج آقا «والْ» ندارد، یا هاج و واج می مانند و او با قیافه ی حکیمانه ای می گوید : «ای بی سوادها بقیه ندارد. حدیث همین است ».

رزمندگان

 با این وصف حاجی کم نیاورد و گفت : «حالا اگر گفتید این حدیث مال کیه؟» بچه ها فی الفور گفتند: « نصفش حدیث نبوی است، نصف دیگرش از قیس بن اکبر سیاه !»

بلند شو کمی استراحت کن :

 منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جا جا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی.

اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب ناز فرو بروی . خودِ "خواب آلو"ی گروهان را بچه ها بلایی به سرش می آوردند که اگر می خوابید هم بدون شک یکسره خواب بد می دید و مرتب، هراسناک و ملتهب از خواب می پرید. چشمش که گرم می شد طغای دسته می آمد بالای سرش : ببین! ببین! و شانه هایش را آنقدر تکان می داد تا بیدار می شد، بعد می گفت : « بلند شو یک خورده استراحت کن، دوباره بخواب پسرم !» حالا ساعت چند بود؟ یازده صبح ! که همه می مردند از خنده ؛

و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن : ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و ...

یا آن شوخی قدیمی که : " پاشو پاشو!" بعد که بنده خدا از جا می پرید : "چیه چیه؟" با بی خیالی و خونسردی جواب می شنید : «هیچی، برادر فلانی (اسم شخص) می خواست بیدارت کنه، من گفتم ولش کن گناه داره، تازه خوابیده !»

امام جماعت الکی :

 عبا و عمامه را برداشتم و مرتب کردم و گذاشتم کنار ستون و رفتم که دوباره وضو بگیرم . سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم .

رزمندگان

 نزدیک سنگر که رسیدم دیدم صدای مکبر می آید : سمع الله لمن حمده ! بله، اشتباه نمی کردم ، نماز جماعت می خوانند ، اما با چه کسی؟ غیر از من ، گردان روحانی دیگری نداشت . با احتیاط داخل شدم . به سجده که رفتند، دقت کردم دیدم مثل این که عبا و عمامه ی من بیچاره است که امام جماعت پوشیده ، الله اکبر، این جایش را دیگر نخوانده  بودم. فکر همه چیز را می کردم جز این که در یک چشم به هم زدن در روز روشن عبا و عمامه ام را تک بزنند و جای من با یستند در محراب و نماز جماعت بخوانند! دیگر فایده ای نداشت. باید به روی خودم نمی آوردم و قضیه را جدی نمی گرفتم، جبهه بود دیگر، باید با پشت جبهه تفاوت هایی می کرد!.

ملائک دارند غلغلکش می دهند :

 الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش ، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده  باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم!

اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟ مثلاً یکی می گفت : واقعاً این که می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند نه نماز من و تو را . دیگری پی حرفش را می گرفت که : من حا ضرم هر چی عملیات رفتم بدهم ، دو رکعت نماز او را بگیرم. و سومی : مگر می دهد پسر؟ و از این قماش حرف ها. و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن : ببین! ببین! الان ملائکه دارند غلغلکش می دهند. و این جا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آن جا که می گفتند : مگرملائکه نا محرم نیستند؟ و خودشان جواب می دادند: خوب با دستکش غلغلک می دهند.


منبع :

فرهنگ جبهه

از کش کمر تا نارنجک بی عمل


بند پوتین ، من و اصغر :

برای آمادگی هر چه بیشتر رزمنده ها،  « رزم شب » از برنامه های ثابت روزگار جبهه بود. مخصوصاً در دوره های آموزشی، در یکی از همین دوره ها یک روز وقتی من و اصغر از کنار چادر مربی ها رد می شدیم، دست گیرمان شد که امشب برنامه رزم شب برپا ست. ما هم سریع آمدیم و به بچه ها خبر دادیم که آماده باشند.

سربازی

آن شب همه بچه ها با لباس نظامی و پوتین های بسته خوابیدند. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود، که من و اصغر بیدار شدیم و بند پوتین بچه ها را دو تا دو تا و سه تا سه تا به هم بستیم و دوباره خوابیدیم. ساعتی نگذشت که با انفجار یک نارنجک در جلوی در سالن، چند نفری ریختند داخل سالن و گفتند: « همه سریع بیرون به خط بایستند. »

بچه ها می خواستند بروند بیرون، ولی خواب و بیدار، گیج شده بودند که چه شده است. و مثل مرغ پا بسته، دست و پا می زدند. ولی من و اصغر سریع پریدیم بیرون و پشت سر هم با فریاد الله اکبر از جلو نظام ایستادیم.

چند دقیقه بعد که بچه ها هم داشتند کم کم گره های کور بندها را باز می کردند و می آمدند بیرون، یکی از مربیها به طرف ما آمد. پیش خودمان فکر کردیم، حتماً می خواهد تشویق مان کند. به ما که رسید با صدای بلند گفت : « سینه خیز بروید پشت سالن و برگردید.» ما تعجب کردیم و گفتیم : « ما که از همه منظم تر بودیم و زودتر بیرون آمدیم ». اما گفت : «چه طور همه پاهایشان بسته بوده ولی شما ...» فهمیدیم دستمان رو شده است و آن شب آن قدر سینه خیز رفتیم که آستینهای پیراهنمان پاره پاره شد.

غذای اشتباهی :

گروه گروه شده بودیم تا در چند قسمت از منطقه برای انجام عملیات ویژه ای حرکت کنیم. به هر گروه گرای خاصی داده بودند و گفته بودند غذایتان را در آنجا پیدا می کنید و می خورید وگرنه تا فردا باید گرسنه بمانید ما هم پس از چند ساعت راهپیمایی به محلی که باید غذا را پیدا می کردیم نزدیک می شدیم و دنبال گرای خاص گروهمان می گشتیم که پای یکی از بچه ها به یک کیسه پلاستیکی گیر کرد. که رویش یک تکه سنگ بود. سنگ را برداشتیم دیدیم غذا ست. ولی ما هنوز به گرای گروهمان نرسیده بودیم.

او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید، ضامن این نارنجک در رفته، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر.

بچه ها که دیگر حوصله شان از پیدا کردن گرا سر رفته بود، فکر کردند اشتباه شده و همان غذا را برداشتند و یک شکم سیر خوردند.

فردای آن روز از حرفهای فرمانده فهمیدیم که ما غذای یک گروه دیگر را خورده بودیم و به خاطر تنبلی ما یک گروه کلی معطل شده بودند تا غذا را پیدا کنند و آخر هم گرسنه مانده بودند.

از کش کمر تا نارنجک بی عمل :

معمولاً رزمنده ها ، نارنجک ها را با کش یا طناب به کمرشان می بستند. ظهر بود و داخل سنگر همه خوابیده بودند.

نارنجک

 یکی از بچه ها که خیلی آرام و بی سر و صدا بود، چند تایی از این نارنجک ها را به کمرش بسته بود و داشت داخل سنگر راه می رفت. ناگهان یکی از نارنجکها از کمرش در رفت و ضامن آن به کش کمرش گیر کرد و درآمد و نارنجک بی ضا من روی زمین سنگر افتاد.

او هم از آنجایی که هم تازه کار بود و هم همیشه خونسرد رفتار می کرد؛ به آرامی شروع کرد به بیدار کردن بچه ها و می گفت : بچه ها بیدار شید، ضامن این نارنجک در رفته، الان منفجر میشه ها، پاشید برید بیرون سنگر.»

اول بچه ها محلش نگذاشتند ولی کمی بعد که متوجه موضوع شدند، همه از خواب پریدند. یکی از بچه ها دوید و نارنجک را برداشت و از پنجره سنگر پرت کرد بیرون. ولی نارنجک به لبه ی پنجره خورد و از پنجره سنگر روبرو رفت داخل. چند ثانیه بعد همهمه ای در سنگر روبرو به پا شد و آنها هم نارنجک را دوباره به سنگر ما پرت کردند. این بار یکی دیگر از بچه ها پرید و نارنجک را برداشت تا یک جای دیگر بیاندازد، ولی تا دستش را بلند کرد، یکی دستش را گرفت و پرسید : « ببینم این نارنجک چند دقیقه است که ضامنش کشیده شده؟»

تازه یادمان آمد که پنج، شش دقیقه ای می شود که ضا من نارنجک کشیده شده و شکر خدا نارنجک عمل نکرده است. وگرنه تا حالا باید روی هوا رفته بودیم.

مطالب مرتبط :

بلند شو کمی استراحت کن برادر !

گریه می کنیم ما، الکی !

لبخند بزن دلاور !

ماجراهای پسر فداکار

ماجرا های داش ولی، در جبهه


منبع :

خمپاره