خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

ورود کلیه برادران ممنوع !


• وقتی یک شاگرد شوفر ، مکبر نماز شود ، بهتر از این نمی شود . نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع می کرد و بچه ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس در حالی که بغل دستی هایشان را خیس می کردند ، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می کردند و مکبر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و ان الله مع الصابرین ....

لبخند

بنده خدا حاج آقا هر ذکر و آیه ای بلد بود می خواند تا کسی از جماعت محروم نماند . مکبر هم کوتاهی نکرده ، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .

نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن .

• شیشه ی  در ورودی ناهار خوری شکسته بود. این عبارت را با ماژیک قرمز روی کاغذی نوشته و به دیوار چسبانده بودند : « ورود کلیه ی برادران ممنوع »

موقع ناهار بود. سالن هم در دیگری نداشت. یعنی چه ؟ هیچ کس تصور نمی کرد در بسته باشد یا این که قضیه شوخی باشد چند نفری رفتند پیش مسئول مربوط و داد و فریاد راه انداختند : « این چه وضعشه ، در چرا بسته است ، این کاغذ چیه که نوشته اید ؟ » و از این حرف ها... بعد راه افتادند رفتند آشپزخانه.

جریان را که تعریف کردند سر آشپز خندید و گفت : « اولاً در بسته نیست ، باز است. ثانیاً ما نگفتیم کلّیه. گفتیم کلیه ، برای همین روی لام تشدید نگذاشتیم ».

حسابی کفری شدیم . فکر همه چیز را می کردیم الا این که آشپزها هم با ما بله!

چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد . وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد ، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت : یاالله نبود ... حاج آقا بریم .

• در عملیات کربلای 5 نیروهای لشکر 5 نفر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.

ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه ) در آن حضور داشتند ، نشسته بودیم . سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کرد تا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکد ها !»

اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت آقای شوشتری ریخت .

لبخند

یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .

بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»

گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!»

• دل بچه ها از عملیات قبلی حسابی پر بود؛ این که نیرو ها نتوانسته بودند در نقطه ای به هم دست بدهند و دشمن را دور بزنند ، و حالا هی خط و نشان می کشیدند . دیگر حرفی نبود که نزنند. حسابی شلوغش کرده بودند ، حتی آن هایی که از ضعیفی و نحیفی نمی توانستند خودشان را جمع و جور کنند. این بود که بعضی از باب مزاح سر به سر همدیگر می گذاشتند و می گفتند : «زیاد تند نرو بعداً معلوم می شود .. آخر حمله می شمرند.»

 و اگر طرف صحبت می پرسید : «منظورت جوجه هاست؟ جواب می دادند:« نه؛ بسیجی ها را!»

و او که می خواست نشان بدهد در حاضر جوابی از بقیه عقب نمی ماند می گفت: « مگر چیزیشان می ماند که بشمارند؟» و پاسخ می شنید که : « آره؛ نامشان را که به نکویی می برند!».


منبع :

وبلاگ پلاک ، شهادت

 

تنظیم برای تبیان :

بخش هنر مردان خدا - سیفی

مرجع تقلید وسواسی ها


خندیدن و خنداندن و کلا خنده در اسارت کیمیایی بود ، که اگر برای چند لحظه از آسایشگاه رخت بر می بست همه از پا در می آمدند .

خنده مرهمی بر زخم های کابل و با توم بود ، خنده پانسمان پاهای فلک خورده و دست نوازشی بر صورت های سیلی خورده بود

و اینک آنچه می آید ....

مرجع تقلید وسواسی ها

• یکی از بچّه‌ها، به خیال خودش می ‌خواست با نماینده‌ ی صلیب سرخ که آن روز در اردوگاه بود، مزاحی کرده باشد.

پشت در مخفی شد و همین ‌که صلیبی می خواست وارد آسایشگاه شود، از جلویش درآمد و بلند گفت: " پخ "

بنده‌ ی خدا در جا غش کرد و دراز به دراز افتاد کفِ آسایشگاه.

هول هولکی آب آوردیم، زدیم به صورتش و آب قندی به خوردش دادیم تا کم ‌کم حال آمد. بعد هم کلّی ازش معذرت خواهی کردیم و قضیه به خیر و خوشی تمام شد.

• امام جماعت، آن‌قدر رکوع رکعت اوّل را طولانی می ‌کرد، که کمر درد می ‌شدیم. هم برای بچّه ‌ها رسیدن به نماز جماعت مهم بود، هم برای امام جماعت که آن‌قدر صبر می‌ کرد تا همه به آن برسند و بعداً جای گلایه و اعتراض نماند.

منصور، سیزده سالش بود. همیشه، نیم ساعت قبل از اذان، آماده بود برای نماز.

یک‌ روز که صف دست‌ شویی خیلی شلوغ بود، نتوانست سر وقت به نماز برسد.

از دور، صدای یاالله... یاالله او را می ‌شنیدم که نزدیک می ‌شد؛ و ما هم ‌چنان در رکوع مانده بودیم. دوان ‌دوان آمد و دمپایی‌ هایش را هر یک به گوشه ‌ای پرتاب کرد و با سر و صورت خیس، دست‌ هایش را برای گفتن تکبیر بالا برد، اما همین که خواست « الله اکبر» را بگوید، امام جماعت قد راست کرد.

آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال باشید.

منصور سرجایش میخ ‌کوب شد. وقتی همه در سجده‌ی دوم بودند، صدایش را می ‌شنیدند که با خشم، خطاب به امام جماعت می‌ گفت: عجب آدمیه... حالا اگر یه ثانیه صبر می ‌کردی تا منم برسم، زمین به آسمون می ‌رسید، یا آسمون به زمین...؟

آره جون خودتون، عمراً اگه با این نمازتون برید بهشت ! به همین خیال باشید.

آن روز، بچّه‌ ها همه‌ی حواس ‌شان به منصور بود و به زور جلوی خنده‌ شان را گرفته بودند. همین ‌که سلام نماز را دادند، خنده‌ی جماعت به هوا رفت.

• سرش به کار فرهنگی‌ اش بود. سوت آزاد باش که زده می‌ شد، سیّد کارش را شروع می‌ کرد. از تمرین تئاتر گرفته، تا راه ‌اندازی گروه سرود و ساخت وسایل و ماکت و...

مرجع تقلید وسواسی ها

در کارش خیلی جدّی بود و در عین حال بذله‌گو و شوخ طبع، و از همه مهم‌ تر، این‌ که سیّد در خوش ‌مشربی و حاضرجوابی تک بود و کم‌تر پیش می‌ آمد رو دست بخورد. یک روز عصر، خسته و کوفته از تمرین و فعالیت، داشت می ‌رفت توی آسایشگاه که مجید از جلویش درآمد.

ـ خسته نباشی آقا سیّد... این نمایش ‌تون کی می ‌ره روی پرده؟

ـ می ‌ره إن ‌شاءالله؛ هفته ‌ی آینده، البته اگر بچّه‌ ها بیان سر تمرین.

ـ جداً دستت درد نکنه سیّد. اگر امثال تو توی این چار دیواری نبودن، دهن روحیه‌ی بچّه ‌ها سرویس بود؛ خدا اجرت بده.

مجید داشت از سیّد تعریف می‌ کرد و همان‌طور رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! من که هیچ ‌ام، پوچ‌ ام، به‌خاطر این بچّه مخلص‌ ها، من رو هم ببخش. خدایا! درسته که ما گناه ‌کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این اولاد پیغمبر...

مجید می‌ گفت و سیّد از تواضع سر به زیر انداخته بود؛ گویی اصلاً از این همه مدح و ثنا راضی نباشد؛ اما مجید ادامه داد:

اما این سیّد که دیگه از ما بی‌ آبرو تره...

خدایا! درسته که ما گناه ‌کاریم و پیش تو آبرویی نداریم، اما این سیّد، این ...

 ادامه داد:

اما این سیّد که دیگه از ما بی‌ آبرو تره...

سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار می ‌داد، می‌گفت: پس تو کِی آدم می‌شی، ها؟ کِی؟...

سیّد که فکر این جایش را نکرده بود، گوش مجید را گرفت و در حالی که فشار می ‌داد، می‌گفت: پس تو کِی آدم می‌شی، ها؟ کِی؟...

• محمّد ادعا می‌ کرد صاحب فتواست. اتفاقاً رساله ‌ای هم برای خودش داشت، که اسمش را گذاشته بود «رسالة الوسواسین» مشخص است دیگر، محمّد مرجع تقلید وسواسی‌ ها بود؛ همان‌ هایی که از شدّت وسواس یک ساعت تمام زیر آب سرد این پا و آن پا می‌ کردند و آخرش هم به یقین نمی ‌رسیدند که غسل‌ شان درست بود، یا نه. همان ‌ها که اگر به پاکی صابون شک می‌ کردند، آن‌ را با « تاید» می ‌شستند.

یکی از احکام رساله ‌اش این بود که « در صورت نجس شدن لباس و نداشتن لباس دیگر، پوشیدن آن به صورت پشت ‌و رو، جایز است.»

لبخند

گرچه با این شوخی‌ ها و فتواهای عجیب نتوانست وسواسی‌ ها را از دنیای شک خارج کند، اما حکم ‌های عجیب و غریبش همه را می‌ خنداند؛ و خنداندن از پر اجرترین کارهایی بود که در اسارت انجام می‌ شد.

• ارشد آسایشگاه می ‌خواست هر طور که شده ، سهمیه‌ی لباس اسرا را که تحویلش یک ‌سال به تأخیر افتاده بود، از سرگرد بگیرد. برای همین دستور داد مسئول باغچه، قلمی ‌ترین خیار سبزها را برای پذیرایی آماده کند، در بهترین ظرف بگذارد و هر وقت اشاره کرد، میوه را بیاورد تا بعد از خوردنِ آن، بحث احتیاجات اسرا باز شود.

با اشاره‌ ی دست ارشد، مسئول باغچه، با ادب تمام سینی را که خیارهای قلمی و براق، به گونه ‌ای منظم در آن گذاشته شده بود، به حضور سرگرد آورد. ارشد با لب‌ خند دروغین، گفت : بفرمایید جناب سرگرد؛ قابل شمارو نداره. دست کِشتِ خودِ اسراست.

سرگرد نگاهی به سینی و خیارهای سبز و براق انداخت. بعد، نگاهی به ارشد انداخت و با عصبانیت گفت: من رو مسخره کردید؟

ارشد که انتظار چنین برخوردی رو نداشت، نگران از این که خیارها خوب شسته نشده باشند ، یا در نحوه‌ی تقدیم‌ شان قصوری از کسی سرزده باشد، گفت : اتفاقی افتاده جناب سرگرد؟

سرگرد با قهر حرکت کرد و در حالی‌ که می ‌رفت، می‌ گفت: بزرگاشو خودتون خوردید، ریزه‌ میزه‌ هاشو میارین جلوی من...؟

زبان ارشد بند آمده بود. تا آمد سوء تفاهم را رفع کند، سرگرد رفته بود. خنده ‌ی بچّه‌ ها هم به هوا رفت.


منبع :

برگرفته از شمیم عشق

لبخند های پشت خاکریز


برای مشاهده ی قسمت های قبل ، کلیک کنید .


خلبان :

دوستان در جبهه

آقای کتابی شهید بزرگواری بود که من خدمتشان رسیده بودم . در منطقه ای که کنار دشمن بود و نمی شد با ماشین و موتور تدارکات تپه ای را تامین کرد، ایشان و دوستانشان کارشان این بود که با قاطر و چهارپا مواد غذایی و خمپاره را به آنجا ببرند. این ها معروف بودند به «خلبان». آن کسی که این عنوان خلبان را برای آن ها انتخاب می کند، یک آدم که کتابچه مصیبت نمی تواند باشد. معلوم می شود که یک رگه هایی از طنز را دارد.

عقرب :

در همان بلندی های الله اکبر یک جایی در سنگری بودیم . ارتشی و آخوند نشسته بودند به صحبت و بگو - بخند. یک دفعه بچه ها داد زدند : «عقرب»! عقرب روی پای بنده خدایی آمده بود. او هم از ترسش هول شد و آن را پرت کرد طرف من . من هم عبایی روی دوشم بود که عقرب افتاد روی آن و تو عبا گم شد. عقرب هم که گم بشود چون می ترسد خطرش بیشتر است. حالا من هم که نمی خواستم نقطه ضعف از خودم نشان بدهم که این ها اذیتم کنند و شوخی کنند ترسم را تو دل خودم ریختم و خیلی آشکار نکردم . پا شدم و عبا را تکان دادم تا آن حیوان افتاد و بالاخره ارتش جمهوری اسلامی به حسابش رسید.

کی ترکش خورده ؟ :

برادران و دوستان ما ترکش های جدی خورده بودند. من که به آن ها می رسیدم ، می گفتم «آقاجان ترکش می دونی کی خورده؟ شما نخوردی. ترکش اونی خورده که لب و لوچه اش ترکشیه !»

در عملیات والفجر 8 - فاو ، یک سری ترکش ریز به بدنم خورد. پشت گوش، پشت چشم ، از آن سنخ ترکش ها که نه اهمیت داشت که آدم برود جراحی کند، نه دست از سر آدم برمی داشتند. یکی از این ترکش ها تو لب من رفته بود. نصفش توی گوشت بود، نصفش هم بیرون . من که با قاشق غذا می خوردم می خورد به این و صدا می کرد. برادران و دوستان ما ترکش های جدی خورده بودند. من که به آن ها می رسیدم ، می گفتم «آقاجان ترکش می دونی کی خورده؟ شما نخوردی. ترکش اونی خورده که لب و لوچه اش ترکشیه !»

دعای 5 ریالی :

یک بار که برای عملیات می خواستم به جبهه بروم ، در خیابان ارم قم ، یکی از دوستان قدیمی و صمیمی را که پیش از انقلاب هم حجره ای من بود، دیدم ، گفتم ما ان شاءالله داریم می رویم جبهه .

پرنده

ایشان گفت : من یک دعایی بکنم برایتان که سالم برگردید: « ان الله لرادک الی معاد» دعا که کرد من هم به شوخی دست کردم در جیبم و یک 5 ریالی که آن موقع می شد یک نان سنگک با آن خرید درآوردم و به دستش دادم . او هم با پرروئی گرفت.

پیش از آن من چندین بار جبهه رفته بودم . هیچ وقت هم مجروح نشده بودم . این بار مجروح برگشتم. وقتی برگشتم آن بنده خدا را که دیدم گفتم : آن 5 ریالی از گلویت پایین نرود. قبلاً هیچ وقت مجروح نمی شدم . این بار که تو دعا خواندی زخمی شدم ! ایشان هم با متانت خاصی برگشت و گفت : شاید به خاطر همان 5 ریالیه که الان اینجا هستی!

طنز و عرفان :

الان  اگر بگویید که سرمایه عرفانی شما چیست ؟ ما می گوییم قرآن هست ؛ نهج البلاغه هست؛ صحیفه سجادیه هست؛ مناجات شعبانیه هست؛ دعای کمیل و ندبه هست ؛ ولایت اهل بیت هست ؛ لیله القدر هست ؛ نماز و روزه هست؛ عاشورا هست ؛ این ها منابع عرفانی ما هستند ، اما واقعاً من می خواهم بگویم باید اضافه کنیم دفاع مقدس هم هست. روحیه رزمندگان مخلص ، آن هایی که درک کردند آنجا چه کار باید بکنند ، این ها هم جزو همان منابع عرفانی ما هستند. طنز جبهه های ما از عرفان خدا نیست ، اگر آن روحیات عارفانه بچه ها تو جبهه ها نبود ، فضا فضایی نبود که آدم حال  و هوا و حوصله طنز و شوخی داشته باشد . این طنز از آن روحیات معنوی و عرفانی و مایه های اعتقادی عمیقی که آن حال و هوا را پشتیبانی می کرد برمی خاست.


منبع :

خم پاره

 

پسر جون، نرو جبهه، صد تومنت می دم


"عبدالرحمان دزفولی" از بچه های با صفای سپاه اندیمشک ، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک – در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد – برایم تعریف کرد:

وداع

اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آماده ‌ی حرکت بودند. خانواده ها که اکثرا از روستاهای اطراف بودند ، آمده بودند تا فرزندان شان را بدرقه کنند و به جبهه بفرستند. در آن میان، متوجه شدم اکثر مردم دور مینی بوسی جمع شده اند. رفتم جلو تا ببینم چه خبر است. نزدیک که شدم ، دیدم نوجوانی حدود 17 ساله که لباس بسیجی بر تن داشت و جزو نیروهای اعزامی بود، داخل مینی بوس نشسته و پدرش با همان لباس محلی روستایی، پایین ایستاده بود و به او التماس می کرد تا به جبهه نرود. التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد.

پدر با زبان محلی به پسرش التماس می کرد و پسر هم از همان پنجره ‌ی مینی بوس جوابش را می داد:

- ببین پسر جون، تو نرو جبهه، من صد تومنت می دم.

- نمی خوام.

- می گم ... تو نرو، من دویست تومنت می دم.

- پونصد تومنم بدی، نمی خوام.

- خب باشه. به درک . هزار تومنت می دم.

- دو هزار تومنم که بدی، نمی خوام.

التماس پدر و ناز کردن های پسر، خیلی قشنگ بود. من هم ایستادم به تماشا تا ببینم بین آن دو چه می گذرد.

- دیوونه، تو نرو جبهه، من واست یه دوچرخه ‌ی قشنگ می خرم.

- من دیگه بزرگ شدم، دوچرخه نمی خوام.

- خب باشه. هر چی تو بگی. تو فقط نرو جنگ، من یه دونه از این موتور گازیا برات می خرم.

- دنده ای هم بخری، من نمی خوام.

- خره ... تو نرو جبهه، بمون این جا ، ننه ات رو می فرستم برات یه دختر خوب پیدا کنه. خودم برات زن می گیرم ها.

- زنم که برام بگیری، نمی خوام. من فقط می خوام برم جبهه.

که پدر عصبانی شد و گفت:

رزمندگان

- خب باشه می خوای بری جبهه، خب زودتر برو دیگه. وایسادی این جا که چی بشه؟

*****

از خط برگشته بودیم، می رفتیم شهر که به سر و رویمان صفایی بدهیم. زمان ت.جاوز دشمن به مناطق مسکونی بود. از حمام که بیرون آمدیم آژیر کشیدند و بلا فاصله صدای مهیب انفجار به گوش رسید. به دنبال خلایق خودمان را به محل حادثه رساندیم. مأموران آتش نشانی و امداد رسانی تلاش می کردند اجساد شهدا و احیاناً کسانی که هنوز زنده بودند از زیر خاک بیرون بکشند. الاغ زبان بسته ای نیز زیر آوار مانده بود، در حال جان دادن دست و پایش را تکان می داد. یک از بچه ها گفت: نگاه کن حالا که ما ول کرده ایم این الاغ ول نمی کند.

دستش را از خاک بیرو آورده شعار جنگ جنگ تا پیروزی می دهد !

 

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منابع :

حمید داوود آبادی

وبلاگ آسمانی ها

من، نمکی و دستیارم!


 همه را برق می‏گیرد، ما را مادر زن ادیسون! عجب شانس خوشگلی. شانس نگو اقبال عمومی بگو. پنج ماه سماق بمک، انواع و اقسام راهپیمایی و کوهنوردی و بشین ـ پاشو و بپر و بخیز و کوفت و مصیبت را پشت سر بگذار که چی؟ می‏خواهی در عملیات شرکت کنی.

من، نمکی و دستیارم!

 آن وقت درست یک ساعت پیش از حمله، راست توی چشمانت نگاه کنند و بروند منبر که: «برادر! همین که توانسته‏ای جبهه بیایی کلّی ثواب برده‏ای. برای شرکت در حمله باید شرایطی داشته باشی که متأسفانه شما نداری. پس بهتره مراقب چادرها باشی تا دوستانت بروند و ان‏شاءاللّه صحیح و سلامت برگردند. مطمئن باش در جهاد آنان شریک می‏شوی!»

 

چه کشکی؟ چه دوغی؟ ثواب جهاد، آن هم با نگهبانی چادرهای خالی؟!

واللّه آدم برود تو زیرزمین با سیم بکسل بادبادک هوا کند این طوری کنف نمی‏شود که من شدم. زدم به غربتی بازی. آلوچه آلوچه اشک ریختم و آن ‌قدر پیامبران و ائمه و اجداد او را قسم دادم تا فرمانده حوصله‏اش سر رفت و آخر سر یک اسپری رنگ داد دستم و گفت: بیا این را بگیر، شما از حالا مسئول جمع‏آوری غنائم جنگی هستید!

اگر شما اسم چنین سمتی را شنیده‏اید، من هم شنیده بودم. اما برای اینکه همین مسئولیت کشمشی را از دست ندهم، اسپری را گرفتم و قاطی نیروهای عملیاتی شدم. بعد افتادم به پرس‌وجو که بفهمم حالا باید چکار کنم.

خمپاره و توپ یک ریز می‏بارید و زمین مثل ننوی بچه تکان می‏خورد. اعصابم پاک خط‌ خطی بود. یک آدم در لباس نظامی با یک اسپری در نظر بگیرید، آن هم درست تو شکم دشمن. مانده بودم معطل اگر زبانم لال یک موقع چند تا عراقی غولتشن بریزند سرم و بخواهند دخلم را بیاورند، چطوری از خودم دفاع کنم؟ رنگ تو صورتشان بپاشم؟ از طرف دیگر هوش و حواسم به این بود که یک موقع با دوست و آشنا روبه‏رو نشوم و آبرویم نرود.

همین طور به شانس نازنینم لعنت می ‏فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت می‏کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم ...

 روی بدنه چند تا ماشین نظامی که چرخ‌هایش سوخته بود، با رنگ اسم لشکرمان را نوشتم. یک ضدهوایی درب‌ و داغان دیدم که زرنگ ‌های قبل از من، همه جاش اعلام مالکیت کرده بودند؛ از لشکر 17 علی‏بن ابی‌طالب قم تا پنج نصر مشهدی‏ها. از حرصم حتی روی گونی سنگرها هم می‏نوشتم. روی پلیت دستشویی، روی برانکاردی که یک دسته نداشت، فرغونی که یک سوراخ گنده وسطش بود و یک تانک سوخته که فقط لوله‏اش سالم بود!

همین طور به شانس نازنینم لعنت می ‏فرستادم که یکهو یک موجود گنده از پشت خاکریز پرید این طرف که من داشتم استراحت می‏کردم. کم مانده بود از ترس سکته کنم. اول فکر کردم خرس یا یک یوزپلنگ وحشیه! خوب که نگاه کردم دیدم یک قاطر خسته‏اس. طفلکی انگار مرا با صاحبش اشتباه گرفته بود. چون جلو آمد و سرش را چسباند به سینه‏ام و شروع کرد به فرت و فرت کردن. چه نفس‏ هایی هم می‏کشید.

چند لحظه بعد یک رزمنده نفس‏ نفس‏ زنان از پشت خاکریز سر و کلّه‏اش پیدا شد. تو دستش یک اسپری رنگ بود. فهمیدم چه خبره. جلدی بلند شدم و روی شکم قاطر مادر مرده اسم لشکرمان را نوشتم. طرف با لهجه اصفهانی فریاد زد: آهای عمو چی‌چی می‏کنی؟ اون قاطری ماس.

من، نمکی و دستیارم!

لبخندی تحویلش دادم و گفتم: مرغ از قفس پرید همکار عزیز. حالا مالی ماس!

به شکم قاطر اشاره کردم. رزمنده اصفهانی با کینه نگاهی بهم کرد و گفت: کوفتت بشد. یکی بهترشُ پیدا می‏کنم!

بیچاره خیال می‏ کرد می‏خواهم قاطر بیچاره را مثل سرخ پوست‌ها روی آتش بپزم و بخورم.

حالا قاطره ولم نمی‏کرد. احتیاجی به طناب نبود. خودش پشت سرم می‏آمد. حسابی هم وارد بود. هر جا که صدای سوت توپ و خمپاره بلند می‏شد، سریع زانو می ‏زد و می‏چسبید به زمین! هر چی سلاح و مهمات بی‏صاحب می‏دیدم بار قاطر می‏کردم. حالا دو طرفش پر از اسلحه و مهمات شده بود. شاد و شنگول با هم راه می‏رفتیم و مهمات جمع می‏کردیم. ناغافل به یک خاکریز رسیدیم که بچه‏های گردانمان آنجا بودند، تا مرا دیدند، شروع کردند به سوت زدن و خندیدن و تیکه بار من کردن:

ـ آهای نمکی، خسته نباشی!

ـ ببینم دمپایی پاره و پوتین سوخته هم می‏خری؟

ـ بعثی اسقاطی هم داریم. خریداری؟

ـ یک هلی‏کوپتر اوراق آنجا افتاده. به کارت میاد؟

داشتم از خجالت می ‏مردم. فرمانده گردان جلو آمد و گفت: خدا خیرت بده. چه به موقع رسیدی. ببینم نارنجک و گلوله داری؟

فهمیدم چکار کنم. سر تکان دادم و گفتم: دارم، اما به شما نمی‏دم!

فرمانده با حیرت گفت: یعنی چی؟

ـ مگر نمی‏بینی نیروهات مسخره‏ام می‏کنن. من به اینا مهمات بده نیستم!

فرمانده خندید و گفت: من نوکر خودت و همکارتم هستم. کار ما را راه بنداز، واللّه ثواب داره. سلامتی برادر نمکی و دستیارش صلوات!

بچه‏ ها صلوات ‌گویان ریختند سر من و قاطر عزیزم!

برگشتنی من سوار بودم و قاطر نازنین چهار نعل به طرف عقب می‏تاخت. یک آرپیچی هم تو دستم بود! دوست داشتم تانک بزنم؛ یک تانک واقعی!

برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید .


منبع :

امتداد