خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خرید با یک صلوات



ایستگاه‌های صلواتی به مکانی اطلاق می‌شد، مشتمل بر فضاهای مسقف، ایوان و یا فضایی دارای سایبان و محوطه (با حصار و بی‌حصار) که ساختاری طولی (دارای کشیدگی در یک جهت) داشتند. این ایستگاه‌های در اطراف تقاطع محورهای مو اصلاتی مناطق نبرد، دژبانی‌های مهم و ورودی یا داخل شهرهای مناطق جنگی قرار داشتند. در داخل شهرهای جنگی معمولاً از فضاهای جنبی مساجد یا حسینیه‌ها بدین منظور استفاده می‌شد ولی در خارج از شهرها، ساختمان‌های موقتی (یک طبقه‌ای) با مصالح ساده از قبیل بلوک‌های سیمانی، تیرآهن یا ورق‌های فلزی ساخته می‌شدند. هم‌چنین از کانتینرهای مستعمل نیز استفاده می‌شده زیربنای ایستگاه‌های صلواتی حدود 200 تا 500متر مربع بود و تقسیم‌بندی فضایی آنها نسبت به موقعیت‌ها و آب و هوای مناطق متفاوت بوده است، پایگاه‌های موقت ایستگاه صلواتی را معمولاً با حصیر یا ورق فلزی می‌ساختند.

هر چند امکانات همه ایستگاه‌ها مشابه نبود و فضا و کم و کیف خدمات آنها متفاوت از یکدیگر بود اما ارائه انواع خدمات را در این مجموعه‌ها می‌توان به‌صورت زیر تقسیم‌بندی کرد:

1- پذیرایی با آب خنک، شربت و دوغ خنک.

2- پذیرایی با چای.

3- تغذیه با غذاهای ساده (نان و پنیر، نان و ماست، نان و حلوا، خرما، برنج با خورشت ساده) و به ندرت غذاهای دیگری مانند چلوکباب و چلومرغ و تنقلاتی چون شکلات، پسته و بیسکوئیت.

4- اهدای اقلام فرهنگی از قبیل مهر و جانماز، جزوات دعا، عکس‌های امام، پیشانی بند، کتب مذهبی، عطر و چفیه ارزان قیمت.

5- خدمات آرایشگاهی (اصلاح سر و صورت) و خیاطی.

6- پخش آهنگ‌های ویژه و نوحه و سرود (بنا به مناسبت‌های مختلف).

7- آماده سازی نمازخانه و اقامه نمازهای جماعت.

8- آماده سازی استراحت‌گاه موقت برای رزمندگان.

9- فراهم شدن خودرو برای رسیدن رزمندگان به واحدهای خود و یا بالعکس به طرف شهر.

10- ارائه خدمات پستی و مخابراتی.

11- ارائه خدمات بهداشتی و کمک‌های اولیه.

12- کتابخانه صلواتی.

ایستگاه‌های صلواتی علاوه بر ماهیت خدماتی، وعده گاه رزمندگان نیز بودند و مانند منازلی آشنا و آرام بخش برای رزمندگان به‌ویژه نوجوانان و جوانان محسوب می‌شدند و فضای معنوی و روحیه بخش داشتند.

در کنار برخی از این ایستگاه‌های صلواتی، حمام صلواتی هم در دسترس رزمندگان بود. خیاطی‌های صلواتی هم در بعضی از ایستگاه‌ها وجود داشت.

ایستگاه‌های صلواتی داخل شهرهای مناطق جنگی را معمولاً مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ آن شهرها اداره می‌نمودند. در این ایستگاه‌ها افراد متدین، با تجربه و با حوصله خدمات می‌کردند و خود را شبانه روز وقف رزمندگان کرده بودند. ایستگاه‌های خارج از شهرها و یا ایستگاه‌های صلواتی دایر در شهرهایی که جمعیت آنها تخلیه شده بود وابسته به مراکز پشتیبانی جبهه و جنگ شهرستان‌های سایر استان‌های کشوربود و اقلام مورد نیاز آنها از محل کمک‌های جنسی و نقدی مردم (کمک به جبهه) همان شهرستان‌ها تامین می‌گردید. در این ایستگاه‌ها نیز داوطلبین اعزامی از واحدهای پشتیبانی جبهه و جنگ با لباس بسیجی خدمت می‌نمودند و مانند رزمندگان جبهه‌های نبرد خدمات خود را عمل به تکلیف دینی و اطاعت از فرامین و رهنمودهای امام امت (ره) می‌دانستند. در اینجا نیز افراد میان‌سال و مسن که غالباً از اعضای صنوف شهری و گردانندگان هیات‌های مذهبی بودند همکاری و رفتاری کاملاً پدرانه و محبت‌آمیز داشتند.

ایستگاه‌های صلواتی معروف عبارتند بودند از:

1- زینبیه اهواز.

2- ایستگاه صلواتی کرمانشاه که روزانه 5000 رزمنده در این ایستگاه پذیرایی می‌شدند.

3- ایستگاه صلواتی سوسنگرد.

4- مسجد جامع خرمشهر (بعد از آزدسازی خرمشهر).

5- ایستگاه صلواتی اسلام آباد غرب.

6- ایستگاه صلواتی دارخوین.

7- ایستگاه صلواتی حسینیه.

8- ایستگاه صلواتی پل کرخه.

9- ایستگاه صلواتی قائم آل محمد در خرم آباد.

در سال‌های دفاع مقدس، خانواده‌های شهدا، مدیران و مسولان سازمان‌های دولتی، پیرمردان مسجدی، اعضای هیات‌های علمی دانشگاه‌ها و بازاریان متدین در قالب کاروان‌های کوچک و بزرگ به مناطق جنگی سفر کرده و با راهنمایی افراد مستقر در قرارگاه‌ها از جبهه‌ها و موقعیت‌های مناسب (از لحاظ حفاظتی) بازدید می‌کردند و رزمندگان اسلام را مورد تفقد قرار می‌دادند. معمولاً این کاروان‌ها سوغات خود را به رزمندگان اهداء کرده و بخشی از کمک‌های جنسی همراه خود را به ایستگاه‌های صلواتی تحویل می‌‌دادند. گرچه کاروانیان از فداکاری و اخلاص رزمندگان درس‌های فراموش نشدنی کسب کرده و به پشت جبهه منتقل می‌نمودند ولی ایستگاه‌های صلواتی در نظر آنها حکم حریم مکان‌های متبرک و مقدس را داشته و به‌عنوان توقف‌گاه‌های رفع خستگی و کسب روحیه به حساب می‌آمد.

منبع: روزنامه یادهای سبز

احمد جاسم ده بالا عروسی دارد


در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم.

1- اهل دل:بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران.

کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به اصطلاح کوتاه بیاید، از شکمش (دلش) نمی گذرد. از آنهایی است که وقتی پای سفره زانو می زنند، کارشان در خوردن بجایی می رسد که می گویند: شهردار بیا منو برادر. همانها که همیشه از دست «شهردار» دلشان پر است! یعنی مثل گل و آجر، همینطور لقمه ها را روی هم می چینند و می آیند بالا، همه درز و دوزهایش را هم بند کاری می کنند و راه نفس کشی باقی نمیگذارند. خلاصه یعنی آن که مثل اهل ذکر، اهل علم و اهل کتاب که در کار خودشان اهلند و اهلیت دارند، در کار خودش سرآمد است و صاحب نام.

ایهام در عبارت هم جایی برای دلخوری باقی نمی گذارد، چون بالافاصله گوینده خواهد گفت: مراد اهل دل به معنی حقیقی آن است، مگر بد حرفی است؟

2-احمدجاسم ده بالا عروسی دارد:

توپخانه دشمن مزدور دوباره کار می کند.

فراوانی نسبت جاسم به دنبال اسامی نیروهای بعثی باعث شده بود تا رزمندگان ما، همه اسرایی را که عملیات و مواقع پیشروی می گرفتند، به همین نام بخوانند، که فی الواقع جسیم و هیکل مند هم بودند. تشبیه گلوله باران دشمن به عروسی در ده، از یک طرف کنایه از رغبت تمام دشمن به تجاوز بود که در حال وجد و از خود بیخودی بروز می داد. و از طرف دیگر تحقیر و ناچیز شمردن این پایکوبی و تنزل آن در محدودیت یک ده را به همراه داشت.

3-عملیات دشمن:

مگسهای فراوان و پشه های لجوجی که به هیچ قیمتی دست بردار نبودند؛ خصوصاً در مناطق جنوب و فصل گرما. هر کجا سرو کله شان پیدا می شد، بچه ها بشوخی می گفتند: نیروهای اطلاعات عملیات دشمن آمدند، مواظب باشید؛ که تشبیهی بود تحقیر آمیز و موجب تخفیف این مزاحمت و تحمل بیشتر و ضمناً انبساط خاطر برادران

4-امانتی را رد کن برود:

با دست بزن به پشت (یا) روی پای بغل دستی خودت.

وقتی نیروی جدیدی به جمع برادران وارد می شد و طبعاً تا مدتها می خواست احساس غریبی کند، بچه ها برایش نقشه می کشیدند. به این ترتیب که صبر می کردند تا به بهانه ای مثل غذا خوردن یا جلسه قرآن و امثال آن دور هم جمع بشوند، آنوقت یکی از برادران شروع میکرد و با دست روی پا یا کمر کسی که کنارش نشسته بود می زد و می گفت: امانتی را رد کن برود. و او روی پای نفر بعد از خودش می زد و همین طور ادامه پیدا می کرد تابه نفر مورد نظر برسد؛ آنجا بود که با لبخندی او هم به مجموعه دوستان می پیوست.

5-آمپر جبهه:

چیزی که با آن اخلاص و اتصال با خدا را در جبهه اندازه گیری می کنند. وقتی توجه و توسل به ائمه علیهم به اوج خود – نقطه جوش و خروش – می رسید، می گفتند: آمپر جبهه به 100 رسیده است. «آمپر چسبید به صد» هم می گفتند، خصوصاً بعد از زیارت عاشورا که در حال برگشتن به چادرهای اجتماعی خود بودند.

6- آمپول معنویت:

فرد بسیار مخلص و متقی. کسی که تزریق چند سی سی از اخلاص او کافی است تا به اصطلاح یک «مریض قلبی» را از مرگ حتمی نجات دهد. همه سعی می کنند با واسطه و بی واسطه از او برخوردار باشند، با او غذا بخورند، راه بروند، مصاحبت داشته باشند، در صف نماز کنار او بایستند، بسترشان را کنار او بیندازند و خلاصه مریض او باشند.

 منبع: کتاب فرهنگ جبهه جلد چهارم (اصطلاحات و تعبیرات) نوشته سید مهدی فهیمی

درس خمپاره


رزمنده

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:

اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!

سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.

از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی

آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد


گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم


آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فکر می کرد ماها جملگی برای خودمان یک پا عارف و زاهد و باباطاهر عریانیم و دست از جان کشیده ایم. راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل ازخانواده کنده بودیم اما هیچکدام مان اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. می دانستیم که این امر برای او که خبر نگار یکی از روزنامه های کشور است باورنکردنی است.

شنیده بودیم که خیلی ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و کلک از سر بازش کرده بودند. اما وقتی شصتمان خبردار شد که همای سعادت بر سرمان نشسته و او کفش و کلاه کرده تا سر وقت مان بیاید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو می نشستیم و به سوالات او پاسخ می دهیم.

از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او یعقوب بحثی بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.

- برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟

- والله شما که غریبه نیستید، بی خرجی مونده بودیم. سر سپاه زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، می رویم جبهه و می گیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!

نفر دوم احمد کاتیوشا بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه می ترسم! تو محله مان هر وقت بچه های محل با هم یکی به دو می کردند من فشارم پایین می آمد و غش می کردم. حالا از شما عاجزانه می خواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!» خبر نگار که تند تند می نوشت متوجه خنده های بی صدای بچه ها نشد.

مش علی که سن و سالی داشت گفت: « روم نمی شود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت: «گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»

خبرنگار کم کم داشت بو می برد. چون مثل اول دیگر تند تند نمی نوشت. نوبت من شد.

گفتم: «از شما چه پنهون من می خواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. پس آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمی گذارد من عزب و آرزو به دل و ناکام بمانم!»

خبرنگار دست از نوشتن برداشت.

بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمی خندید. تو خونه هم آدم حسابم نمی کردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»

دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خند مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه

خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...



نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، ویرش می‌گرفت و بعضی از بچه‌های ناآشنا را دست به سر می‌کرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:نمی‌آیی برویم نماز؟پاسخ می‌دهد:«نه، همینجا می‌خوانم» آن بنده خدا هم از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت او هم جواب داد:«خود خدا هم در قرآن گفته:«ان‌الصلوه تنهاء...» تنهی، حتی نگفته دوتایی، سه‌تایی. و او که فکر نمی‌کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید، گفت:«گفته، «تن‌ها» یعنی چند نفری، نه تنها و یک نفری و بعد هردو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.

منبع :کتاب شوخ‌طبعی‌ها