منطقه عمومی شلمچه از ضلع غربی خرمشهر شروع میشود و تا عمق خاک عراق به پیش میرود. خط مرزی، این منطقه را به دو قسمت شلمچه ایران و شلمچه عراق تقسیم کرده است. شلمچه ایران در منتهی الیه جنوب غربی جلگه خوزستان قرار گرفته است. آن منطقه از شمال به «حسینیه» از جنوب به اروند رود، از شرق به خرمشهر و از غرب به خط مرزی ایران و عراق محدود میشود. شلمچه عراق نیز در جنوب شرقی بصره واقع است. از شمال به منطقه زید، از جنوب به رودخانه اروند، از شرق به دژمرزی ایران و عراق و از غرب به شهرهای تنومه و الحارثه میرسد.
شلمچه دارای آب وهوای گرمسیری است. حداقل دمای هوای آن در زمستان به صفر درجه سانتیگراد میرسد و دمای آن در تابستان از مرز 55 درجه سانتیگراد تجاوز میکند. این منطقه فاقد برجستگیهای طبیعی است و جنس خاکش از رس است و به هنگام بارندگی، تردد روی این زمین فقط با اتکا به جاده، میسر است. به دلیل اتصال ضلع جنوبی شلمچه با اروند رود، باتلاقها و آبرگرفتگیهای متعددی ایجاد شده است و روییدنیهایی نظیر چولان و بردی در کنار آبگرفتگیها بسیار به چشم میخورد.
شلمچه، نخلستان هم دارد. این نخلستان در ضلع جنوبی آن و در حاشیه اروند رود واقع است. کمی بالاتر و به موازات خط سبز نخلستان، جادهای آسفالت نظرها را به خود جلب میکند. جادهای شرقی- غربی که شرق آن به شهر خرمشهر منتهی میشود و غرب آن در خاک عراق ادامه مییابد.
رود خانه اروند که تمام ضلع جنوبی شلمچه را پوشانده است، رودخانهای است وحشی و ناآرام. دارای بستری گلی و رسویی است که عمق آن بین 5 تا 20 متر متغیر است. طول این رود در منطقه شلمچه، از انتهای جزیره بوارین تا شهر بصره به 20 کیلومتر میرسد.
کانال پرورش ماهی، کانال زوجی، نهر جاسم، نهر و شهرک دوئیجی، در شلمچه عراق قرار دارد.
قبل از شروع جنگ، چندین روستای کوچک و بزرگ در شلمچه ایران وجود داشت که بعضی از آنها به دلیل دارا بودن چشمانداز زیبا، محل تفریح مردم خوزستان بود. روستاییان به کار کشاورزی و دامداری مشغول بودند. درصد قابل توجهی از اراضی کشاورزی خرمشهر در منطقه شلمچه قرار داشت.
از آنجا که شلمچه یکی از مناطق حساس مرزی به شمار میرفت، چند پاسگاه وظیفه حراست از منطقه را بر عهده داشتند که مهمترین آنها عبارت بود از پاسگاه شلمچه، پاسگاه مومنی و پاسگاه خین. همچنین چندین پایگاه و دژ کوچک در فواصل معینی برای دفاع در مواقع ضروری تعبیه شده بود و یک دژ مرکزی به عنوان تغذیه کننده، وظیفه پشتبانی این پایگاهها را از نظر نیرو و تجهیزات بر عهده داشت.
روز سی ویکم شهریور 1359 ستون زرهی تیپ 26عراق، میلههای مرزی را پشت سرگذاشت و وارد شلمچه شد. همزمان پاسگاه شلمچه که اصلیترین موضع دفاعی نیروهای خودی در معبر وصولی به خرمشهر محسوب میشد. توسط هواپیمای عراقی به شدت بمباران شد. دشمن خرمشهر را میخواست و باید جاده شلمچه را تصرف میکرد پاسگاههای حدود، مومنی و خین نیز که در جنوب پاسگاه شلمچه قرار داشتند، زیر آتشبارهای عراقی، غسل مرگ میکردند.
بیسیم چی مستقر در پاسگاه شلمچه با فریاد از دژهای اطراف درخواست کمک میکرد. اما یا جوابی نمیشنید یا اگر صدایی به گوش میرسید، خبر امیدوارکنندهای به همراه نداشت. چرا که دژهای 1،2، 3، 4 و5 به تصرف دشمن درآمده بودند و دژهای باقی مانده نیز در محاصره قرار داشتند.
کمتر کسی فکرش را می کرد که یک جای دور، یک روستای کوچک به اسم «دهلاویه» که قبل از جنگ کمتر کسی نامش را شنیده بود، این همه زائر پیدا کند و مردم از خاکش برای خود یادگاری بردارند. دهلاویه، در شمال غربی سوسنگرد، در کنار جاده بستان است. حکایت این روستای کوچک شنیدنی است.
اواخر آبان 1359 بود. عراقی ها قصد حمله به دهلاویه را داشتند، ولی نیروهای رزمنده دهلاویه خیلی کم بودند. وضع بدی بود. یک کمک کوچک رسید: در خوزستان چند تا کامیون از انتهای جاده دهلاویه خودشان را نشان دادند. رزمنده های تبریزی بودند؛ این همه راه را از آذربایجان آمده بودند برای دفاع از روستای دهلاویه، بچه ها اشک شوق می ریختند.
توان دفاعی دهلاویه بالا رفته بود، ولی آب و غذا داشت تمام می شد. برنامه ریزی ها به هم خورده بود. کسی نبود که از بیرون شهر، غذا بیاورد. مردم شهر هم که دلشان می خواست اسلحه داشته باشند، اما کسی نبود که آنها مجهز کند. نیروها مدافع شهر هم یا شهید شده بودند و یا در جبهه دهلاویه مستقر بودند.
سوسنگرد هم در محاصره بود. درخواست نیرو شد، گفتند اقداماتی برای اعزام نیرو انجام شده، ولی تجهیز و اعزام آنها از استان های دیگر، حداقل دو هفته وقت لازم داشت؛ زمان به سرعت می گذشت اما جنگ نابرابر که وقت نمی شناخت. باران آتش بود از گلوله خمپاره گرفته تا توپ و کاتیوشا، جنگ بود و دفاع از دهلاویه و سوسنگرد و تنها پنجاه پاسدار تبریزی و نیروهای مردمی و سپاه سوسنگرد. همین!
گفتم همین، ولی همین هم کم نبود. چنان مقاومتی بچه ها از خود نشان دادند که عراقی ها با بی سیم گزارش داده بودند: «کار در دهلاویه گره خورده است».!
نیروهای عراقی از سه طرف به سمت شهر پیش روی می کردند. 125 تانگ، خودرو و نفربر»؛ هیچ راهی برای نجات زخمی ها و تخلیه شهدا وجود نداشت. مگر از طریق رودخانه که آن هم بلم نیاز داشت. دهلاویه سقوط کرد.
چمران دست به کار شد، بین ارتش، سپاه و نیروهای داوطلب مردمی هماهنگی ایجاد کرد. به بچه ها تاکتیک های جدید نظامی یاد داد. منتظر دستور امام(ره) بود. بالاخره نیمه های شب 25 آبان این دستور ابلاغ شد و صبح 26 آبان نیروهای ایرانی با جدیت بیشتری، حمله کردند.
در جریان بازپس گیری دهلاویه دکتر چمران زخمی شد. آمار شهدا هم بالا بود؛ خیلی. اما فتح دهلاویه برای رزمنده ها مهم بود. بچه های ستاد جنگ های نامنظم، یک پل ابتکاری و چریکی روی کرخه ساختند تا راهی برای ورود به این شهر هموار کنند.
خرداد 60 درگیری در دهلاویه بالا گرفت. نیروهای دو طرف آن قدر به هم نزدیک شده بودند که با نارنجک می جنگیدند. مناجات معروف شهید چمران با اعضا و جوارحش، در همین شرایط نوشته شده است:
«ای قلب من! این لحظات آخرین را تحمل کن... به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید...»
دهلاویه برای همیشه آزاد شد، اما برای این آزادی اش تاوان بزرگی را داد تاوانی به قیمت خون پاک ترین فرزندان این سرزمین؛ تاوانی به بزرگی خون چمران و دوستش سرگرد احمد مقدم، چمران و دیگر یارانش همان جا از قید زمان و مکان رها شدند و به یاران شهیدشان پیوستند و دهلاویه را زیارتگاه کردند کسی فکرش را نمی کرد این روستای کوچک روزی این همه زائر داشته باشد.
مدتی بود که خبر درگیری در مرز ایران و عراق دهان به دهان میگشت. مردم روستاها و شهرهای نزدیک مرز، پیش از این هم خبرهای درگیری مرزی را شنیده یا دیده بودند. به همین دلیل بود که پس از مدتی همه سر و صداها برایشان عادی شد. ولی این پایان کار نبود و جنگ بیآنکه آنها باور کنند، روز به روز نزدیکتر میشد. علاوه بر درگیریهای مرزی، خبرهای ناگواری هم از شهرهای جنوبی به گوش میرسید: پخش سلاح در میان مردم بمبگذاری، آتش زدن لولههای نفت و...
درگیری در مرزها ادامه داشت. مرزداران، چشم به آن سوی سیمخاردارها دوخته بودند. آنها بارها به مسوولین وقت خبر داده بودند که عراقیها در آن سوی مرز دست به تحرک زدهاند اما جوابی نیامد و یا سرپوش روی مساله گذاشتند. حدود ساعت ده صبح 31 شهریور 1359 به سرلشگر وفیق السامرایی- از فرماندهان ارشد عراقی- دستوری رسید. از او خواسته شد پیش از ساعت دوازده به مرکز اصلی فرماندهی جنگ برود. راس ساعت دوازده- یک بعدازظهر به وقت ایران- 192 هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق به طرف اهداف خود در ایران پرواز کردند. در همین حال، صدام حسین وارد شد. او چفیه قرمزرنگ به سر داشت و یک نوار قشنگ به دور کمربسته بود. وزیر دفاع به صدام احترام گذاشت و گفت، سرور من، جوانها بیست دقیقه پیش پرواز کردند. صدام در حالی که لبخند پیروزمندانهای بر لب داشت، گفت: نیم ساعت دیگر کمر ایران را خواهیم شکست.»
رژیم بعث عراق، پیش از حمله به ایران، نام برخی از شهرهای خوزستان را به عربی تغییر داده بود. با این تدبیر میخواست مردم منطقه را با خود همسو کند. به این ترتیب، نام خرمشهر را «محمره»، آبادان را «عبادان» و سوسنگرد را به «خفاجیه» تغییر داده بود.
جبهه خوزستان به لحاظ شکل زمین و موقعیت به سه منطقه شمالی، میانی و جنوبی تقسیم شد. جبهه میانی خوزستان، منطقه عمومی دشت آزادگان بود، از بخشداری حمیدیه در 25 کیلومتری شمال غربی اهواز شروع و به سمت غرب امتداد میبافت شهرستان سوسنگرد مرکز فرمانداری دشت از آزادگان و شهرهای بستان، هویزه و حمیدیه در این محدوده قرار دارند. مهمترین جبهه منطقه، محور حلفابیه به سوی چزابه، بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز است. با حمله عراقیها در 31 شهریور، عناصر تیپ صد زرهی لشگر 92 اهواز، مستقر در پاسگاههای صفریه و سوبله، نتوانستند حملات دشمن را دفع کنند و به ناچار به عقب رانده شدند. عراقیها موفق شدند روی رودخانه کرخه و رسیم، پل شناور نصب کنند. به این ترتیب، بستان به طور کامل سقوط کرد، آنها با پیشروی در محور بستان- سوسنگرد، این شهر را از سمت غرب مورد تهدید قرار دادند. آنها با عبور از کرخه کور، به قصد حمیدیه و سوسنگرد، در دو ستون پیشروی کردند و روز هشتم مهر به حاشیه جنوبی حمیدیه و سوسنگرد رسیدند. در این زمان، عناصری از دشمن وارد سوسنگرد شدند و ویرانی و خرابکاری بسیار به جا گذاشتند.
زهرا جرفی آن روزها هشت ساله بود و چیزی از جنگ نمیدانست.
او روزی را که عراقیها وارد شهر شد. خوب به یاد دارد: «یک روز صبح که از خواب بلند شدیم، دیدیم مردم گروه گروه در حال بیرون رفتن از شهر هستند. مدتی بعد، شهر خلوت شد. برخلاف انتظارمان، کمی بعد صدامیان با تصرف مناطق، به سوی سوسنگرد هجوم آوردند و وارد شهر شدند. آن روز، نظامیان عراقی به کسی رحم نکردند. غارت کردند، کشتند و مردم بیگناه را به اسارت بردند.»
«مهند» جزو اولین سربازان عراقی بود که پایش به آسفالت خیابانهای سوسنگرد رسید. او در خاطرات خود، هنگامی که در اردوگاه اسرای عراقی در ایران به سر میبرد، مینویسد: «در مدخل شهر، چند پاسدار را دیدم پاسداران با مشاهده ما به سرعت خودشان را در کوچهای مخفی کردند. به سرعت نزد نیروها در آن طرف خیابان رفت. در همین حال از پنجره خانهای نارنجکی به بیرون پرتاب شد. گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، رو کرد به من و گفت: بیا با هم برویم داخل خانه. داخل کوچه شدیم و با شکستن در به خانه رفتیم. در یکی از اتاقها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود. یک پا هم نداشت. اولین چیزی که نظرم را به خود جلب کرد، شال سبزدور گردن پیرمرد بود. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. پیرمرد با چشمان باجذبهاش نگاهمان میکرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و مقابل پیرمرد ایستاد.
پیرمرد یکریز نگاهش کرد. گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جا به جا کرد. لحظات به سختی سپری شد. ناگهان پنج یا شش گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از مدافعان شهر از پشت بام رو به روی کوچه نمایان شد. گروهبان عبدالامیر او را دید و خواست به طرف او شلیک کند. اما دیر شده بود و گلولهای بر پیشانی او نشست. مغز گروهبان را دیدم که به در و دیوار و حتی لباسهایم پاشید.»
وقتی بار دوم عراقیها به سوسنگرد حمله کردند. دکتر مصطفی چمران با شنیدن خبر احتمال سقوط شهر برآشفت. سوسنگرد اهمیت خاصی داشت و معبر حمیدیه- اهواز بود. چند روزی بود که عراقیها، شهر را محاصره کرده بودند. روز 26 آبان 1359، دکتر چمران که فرماندهی نیروهای چریکی نامنظم را بر عهده داشت، برای آزادی سوسنگرد حرکت کرد. او با خود این طور زمزمه میکرد: «هجوم برای آزاد کردن سوسنگرد، برای در هم شکستن کفر و ظلم و جهل، برای بیرون راندن ظلم صدام کثیف، برای نجات جان صدها نفر از بهترین دوستان محاصره شده، برای پاک کردن لکه ذلت از دامن خوزستان، برای شرف، برای افتخار، برای انقلاب و برای ایمان.»
چمران شروع به سازماندهی نیروهایش کرد. گروه بختیاری، بیشترشان از صنایع دفاع بودند. چمران آنها را از جنگهای کردستان میشناخت. گروه فداکاری که تجربه نبرد هم داشتند. چمران آنها را مسوول جناح چپ کرد. آنها نود نفر بودند. گروه دوم متشکل از نیروهای بومی و محلی بود مسوولیت آنها با محمد امینهادوی بود. آنها از طرف چمران ماموریت داشتند از کنار رودخانه کرخه،( کانال کم عمقی هم برای مخفی شدن داشت)، مسیر را پیموده و از شمال شرقی وارد سوسنگرد شوند. این گروه، موفق شد خود را زودتر از گروههای دیگر به شهر برساند. گروه دوم و سوم مستقیماً تحت فرماندهی مصطفی چمران بود. چمران قصد داشت با گروه خود، از میان دو گروه چپ و راست، به طور مستقیم به سوسنگرد وارد شود. دکتر چمران نیروهایش را تقسیم کرد. چند نفر را سیصد متر جلوتر فرستاد. چند نفر از چپ وعدهای هم از راست حرکت کردند.
«نیمی از راه ابوحمیظه به سوسنگرد را طی کرده بودیم. هر لحظه بر سرعت خود اضافه میکردیم. ناگهان متوجه تانکی شدم که از طرف شمال و زیر رودخانه کرخه، به سرعت به طرف ما میآمد. به نیروهایم فرمان دادم که سنگر بگیرند. در همین حال، یکی از نیروها را با آر. پی. جی به شکار تانک فرستادم. به حرکتمان ادامه دادیم. تقریباً به نزدیکی شهر رسیده بودیم. با دیدن درختان خارج از شهر، به پیروزی نزدیک میشدیم. ناگهان گرد و غبار زیادی از طرف شمال شرقی شهر بلند شد. از میان گرد و غبار، هیکل آهنین و غول پیکر تانکها و ادوات زرهی دشمن نمایان شد. مسیر آنها دقیقاً به طرف ما بود. آنها به طرف ما میآمدند. در حالی که پشت سرتانکها سربازان مسلح عراقی موضع گرفته و پیش میآمدند. در همین حال فکری به خاطرم رسید، عملیات انتحاری. کاری که در لبنان هم زیاد انجام داده بودم، تصمیم خود را گرفتم. با تغییر مسیر با سرعت به طرف سوسنگرد راه افتادم! «اکبر چهره قانی» دست مرا خواند و همراهم شد. کمی بعد، اسدالله عسگری هم به ما ملحق شد. سه نفری به طرف سوسنگرد حرکت کردیم و بقیه مردم به طرف مشرق.»
اندکی بعد، عراقیها سه نفر را دیدند که در مقابلشان، به طرف سوسنگرد میروند، حواس دشمن متوجه این گروه سه نفره شد. بقیه را رها کردند و هجوم خود را متوجه آنها کردند. نیت دکتر چمران برآورده شد.
«فاصله بینمان هر لحظه کمتر میشد. تا این که به نزدیکی جاده آسفالت سوسنگرد رسیدیم، اوضاع وخیمتر میشد. دنبال سنگر امنی میگشتیم تا آنجا کمین کنیم، فرصتی نبود. مجبور شدم خودم را پشت تل خاکی به ارتفاع 50سانتیمتر بیندازیم. اکبر طرف چپم و عسگری هم در طرف راستم، روی زمین دراز کشیدند. ناگهان چهار تانک و زرهپوش آمدند روی جاده سوسنگرد کماندوهای عراقی هم شروع به تیراندازی کردند و همزمان، از سه طرف ما را محاصره کردند. چپ و راست گروه سه نفرهمان با فاصله ده متر کماندوها سنگر گرفتند و تیراندازی خود را آغاز کردند. اکبر در همان لحظات اول به آرزویش رسید. چرخیدم و به سرعت چپ و راستش را به رگبار بستم تا از نزدیک شدن آنها جلوگیری کنم.
با یک حرکت سریع، خودم را به طرف دیگر برجستگی انداختم بلافاصله عراقیها دو طرف را به رگبار بستند. دشمن مجبور به عقبنشینی شد. یک آن احساس کردم که هدف تانکی قرار گرفتهام. نگاهی به تانکهای پشت سر انداختم. یکیشان را دیدم که مرا نشانه گرفته. خود را به طرف دیگر سنگر پرت کردم. در همان لحظه گلوله توپ یا موشکی به جای قبلیام خورد. آتش انفجار شدیدی بلند شد که تا حدود ده متری به آسمان شعله کشید. احساس درد کردم. نگاهی به پاهایم انداختم. تکهای آهن داغ و سنگین به پای چپم خورده بود و خون فواره زد بیرون. به سرعت، به طرف برجک تانکها و نفربرها رگبار بستم.
باور کردنی نبود. هر چهار تانک و نفربر از پیشانی جاده پایین رفتند و از صحنه نبرد گریختند. داشتم با گروهی از عراقیها، در سمت راستم میجنگیدم، ناگهان متوجه عراقیها سمت چپ شدم که به نزدیکیام رسیده و مرا نشانه گرفته بودند. به طرف آنها رگبار بستم. در همین حال و برای بار دوم زخمی شدم و باز هم پای چپم گلولهای از پایین ران وارد پایم شده و از بالا خارج شده بود.»
نبرد به اوج خود رسیده بود. رگبار گلولهها به طرف چمران میبارید. چریک پیر به سرعت میغلتید، میخزید و از نقطهای به نقطه دیگر میرفت و با رگبار تعدادی را زمین میانداخت. به قول خودش؛ رقصی چنین میانه میدانم آرزوست. چمران در حین جنگ تن به تن، با پای مجروح خود چنین راز و نیاز میکرد: «ای پای عزیز، ای که همه عمر وزن من را تحمل کردهای و از کوهها، بیابانها و راههای دور گذراندهای... اکنون که ساعت آخر من است، از تو میخواهم که با جراحت و درد مدارا کنی و مثل همیشه، چابک و توانا باشی و مرا در صحنه نبرد، ذلیل و خوار نکنی...» به راستی که همین شد و پای مصطفی، او را تنها نگذاشت: «همچنان در مقابل رگبار گلولهها جا به جا میشدم. در همین حال، از پشت برجستگی تل خاک که جایگاه مطمئنی برایم شده بود متوجه سمت چپ شدم، در فاصله ده متریام، چند نفر زانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند. لباس نظامی تنشان نشان از نیروهای مخصوص داشت. به سرعت روی زمین خوابیدم و با یک رگبار، آنها را بر زمین غلتاندم. ناگهان یکیشان فریاد زد: یا اخی، آن چند عراقی لاتضرب... گول حرفش را نخوردم ناسلامتی بیش از 50 سال داشتم. بنابراین، با یک رگبار جانانه دعوتش را لبیک گفتم. سرانجام فرمانده عراقیها، دستور عقبنشینی صادر کرد. نیروهای عراقی بیش از حد معطل شده بودند و نمیتوانستند بیش از این معطل شوند.» مصطفی در کمال غرور، مشاهده کرد که عراقیها با تمام امکانات از دو طرف شروع به حرکت کردند. آنها به طرف جنوب میرفتند.
آخرین کامیونی که میخواست رد بشود. حدود ده پانزده سرباز به همراه داشت. ده متر با مصطفی فاصله داشت. فکری مثل برق از سر او گذشت، رگباری به طرف آنها بست و سربازها پیاده شدند و پا به فرار گذاشتند. حدود نیم ساعت بعد، دیگر کسی آن جا نبود.
«صدای دور شدن و همهمه آنها را میشنیدم ولی باز هم تأمل کردم. باید مطمئن میشدم کسی آن جا نیست. به یاد دوستانم بودم. به طرف اکبر رفتم اما میدانستم که ... صدایش کردم ولی جوابی نشنیدم. غم سنگینی بر سینهام نشست. سینهخیز به طرف عسگری رفتم. صدایش کردم. باور کردنی نبود. عسگری زنده بود و جوابم را داد. او زیر بوتهها پنهان شده بود و عراقیها در تمام مدت متوجه او نشدند. به عسگری گفتم به طرف اکبر برود. ناگهان صدای ناله او بلند شد و بر سر و روی خود زد. عسگری با دیدن پای مجروح و خونین من بیتاب شد. به او گفتم که آرام باشد و به طرف تانکی که لولهاش پیدا بود، برود، از زیر تونل جاده و سینهخیز. بعد به عسگری گفتم ماشین عراقی را آماده کند تا به بیمارستان برویم...»
ساعت 12 بود و گروههای دیگر برای آزاد سازی سوسنگرد به آن طرف میرفتند. دکتر چمران با عسگری و کاویانی سوار کامیون عراقی شدند و به طرف اهواز حرکت کردند. در میانه راه ابوحمیظه، تیمساز فلاحی آنها را دید. او از دیدن کامیون مهمات عراقی تعجب کرد. بعد چمران را بوسید و گفت از دوستان چمران شنیده که مجروح و اسیر عراقیها شده است. تیمسار فلاحی به چمران گفت که از خدا خواسته، جسد او را به عراقیها برساند ولی اسیر عراقیها نشود. چمران اعتقاد داشت آزادسازی سوسنگرد، نتیجه همکاری و هماهنگی نزدیک بین ارتش، سپاه و نیروهای چریک میباشد.
وحدت بین ارتش و مردم، کارایی هر کدام را چندین برابر کرد و تجربهای جدید و موفق در تلفیق نیروهای مردم با ارتش کلاسیک دنیا بود. به این ترتیب، در عاشورای سال 1359 برای دومین بار سوسنگرد از چنگ عراقیها آزاد شد. رزمندگان ایرانی داخل شهر شدند و خود را به آنهایی که مقاومت میکردند رساندند. شور و شادی در همه جا برپا شد. آنها در مسجد جامع که مرکز دفاع از شهر بود، جمع شدند و به خوشحالی پرداختند. و اکنون، این شهر نشان از فداکاریها دارد. تانکهایی که در میدان شهر و نزدیک مسجد جامع به جا مانده، همه را به یاد آن روزها میاندازد روزهای سختی و مقاومت و غرور، مردم این شهر از آن روزها گفتنیهای بسیار دارند. فقط باید از آنها بپرسید و آنها بگویند که بر شهرشان چه گذشت.
منبع:مجله یاد ماندگار
در زمان سلطنت محمدشاه قاجار در محل تلاقی دو رودخانه اروند و کارون- انتهای جنوب غربی استان خوزستان فعلی- شهری پا به عرصه وجود گذاشت که محمره نامیده شد.
این شهر بندری، در طول تاریخ کوتاه خود بارها به اشغال در آمد.
پس از جنگ جهانی دوم، همواره بین ایران و عراق بر سر خرمشهر و به ویژه اروند رود درگیری سیاسی وجود داشت، این شهر کوچک مرزی 6500 کیلومتر مربع مساحتدارد. خرمشهر از شمال به اهواز، از شرق به بندر ماهشهر، از جنوب به آبادان و از غرب به مرز ایران و عراق محدود است و در زمان وقوع انقلاب اسلامی در سال 1357 هـ.ش حدود 220 هزار نفر جمعیت داشته است.
صدام حسین رییسجمهور عراق، از همان ماههای ابتدایی تولد جمهوری اسلامی ایران دست به تحرکاتی علیه ایران زد و در حقیقت جنگ اعلان شدهای را آغاز کرد. او با توسل به افراد خود فروخته ضد انقلاب بمبگذاری و کشتار مردم بیدفاع خوزستان را در پیش گرفت. از مهر 1358 هـ. ش تا شهر یور 1359 هـ.ش که جنگ رسماً آغاز شد، بیش از 20بار مردم بیدفاع خرمشهر، طعم تلخ بمبگذاری و کشتار بیرحمانه را چشیدند.
غروب روز 31 شهریور، از شدت گلولههایی که بر سر خرمشهر میریخت کاسته شده بود. گویی دشمن نفسی تازه میکرد تا دوباره کشتار مردم را از سر بگیرد. تا آن ساعت دهها تن از مردم بی دفاع کشته و صدها نفر مجروح شده بودند. بیمارستانها مملو از مجروحین بود.
برخی از مردم، هر آنچه از ملزومات زندگی میتوانستند، بر میداشتند و حتی با پای پیاده به سوی اهواز و دیگر شهرهای مجاور روانه میشدند.
محمد جهانآرا، فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر دستور داده بود تا همه پاسداران شهر در مقر سپاه جمع شوند. آنها در سالن غذاخوری مقر سپاه دور هم جمع شدند. جهان آرا لب به سخن گشود:
- بچهها، تمام تعلیماتی که دیدهایم برای چنین روزی بوده است.
پس از این سخنان نیروهای داوطلب روانه مرز شدند.
دو تیپ 26 و 6 زرهی عراق از سوی شلمچه به سوی جاده خرمشهر- اهواز در حرکت بود. پاسگاهها شلمچه، حدود و خین زیر آتش بود. مهمات و اسلحه مدافعین شهر اندک بود. در سومین روز تهاجم عراقیها پس از سقوط دژ مرکزی، از دو محور جاده شلمچه به پل نو و نهر عرایض، به سوی خرمشهر حرکت کردند تا جاده خرمشهر اهواز را اشغال کنند.
صبح چهارمین روز، تانکها با آرایش هلالی شروع به پیشروی کردند، ایرانیها به موشکانداز آر، پی، جی هفت به جان تانکها افتادند. در روزهای پنجم، ششم و هفتم تجاوز، دشمن موفقیتها دندانگیری به دست نیاورد. به همین خاطر فرماندههان تیپ 33 عراق در هشتم مهر، قبل از طلوع آفتاب جلسهای تشکیل دادند. در این جلسه، بندر خرمشهر به عنوان محل پیشروی تعیین شد.
با طلوع خورشید نبرد نابرابری در بندر آغاز شد. شصت کماندوی عراقی به داخل بندر نفوذ کردند. نیروهای مدافع با این که هشت نفرشان شهید شده بود، دشمن را به عقب راندند. روز دهم مهر جنگ تن و تانک در دروازههای ورودی خرمشهر در گرفت.
در این روز بچههای آغازجاری در محور بندر مقاومت کردند. مدافعین شهر، آن روز 9 تانک، 3 خودروی حامل توپ 106 را منهدم کردند یا به غنیمت گرفتند. پس از این مقاومت بود که نیروها به عقب بازگشتند تا دمی بیاسایند. آسایشگاه آنان مدرسه «دریا بدرسایی» بود. شام خوردند و در حیاط، مدرسه دراز کشیدند. تا این که آرام آرام خوابشان برد. ساعت حدود ده شب بود که کسی وارد مدرسه شد. محمد نورانی را صدا زد و گفت:
- در بندر هیچکس نیست. خودت را برسان آنجا.
نورانی دلش نیامد بچهها را بیدار کند. بیرون رفت تا شاید کسان دیگری را برای مقاومت در بندر بیابد. ناگهان صدای انفجار مهیبی به گوش رسید. ستون پنجم گزارش مدرسه را به دشمن داده بود. گلوله توپی وسط بچههای خستهای که به خواب رفته بودند، فرود آمد. چهار نفر در دم شهید شدند و عده دیگری مجروح و بیهوش و بعضی با موج انفجار به اطراف پرت شدند.
عراقیها تا 19 مهر همچنان در دروازههای شهر و حوالی آن متوقف شدند. 23 مهر ماه برای خرمشهر روز سرنوشتسازی بود.خبرهایی که از پیشروی دشمن میرسید، نشان از قریبالوقوع بودن سقوط شهر میداد. از مقاومت مدافعین بندر و پلیس راه کاسته شد و پادگان دژ به طور کامل سقوط کرد.
نیروهای دشمن با پیشروی در عمق شهر و در خیابان فردوسی به مسجد جامع نزدیک شدند. در روز 29 مهر، عراقیها طرحی را به اجرا درآوردند تا تصرف پلی که خرمشهر را به آبادان متصل میکرد، شهر را به جنگ در آورند.
در اولین دقایق بامداد 2 آبان ماه طرح هجوم نهایی به اجرا درآمد. سی تا چهل نفر از مدافعین شهر در مقابل انبوه سربازان عراقی مقاومت میکردند. لحظه به لحظه از تعدادشان کاسته میشد. جهانآرا تعدادی را که در نقطه دیگر جنگیده و برای استراحت به مقر برگشته بودند، به خیابان فرا خواند. او با بیسیم به آنها گفت:
- بچهها بیایید که شهر دارد سقوط میکند.
اما تعداد نیروهای مهاجم بیش از آن بود که توان مقاومت داشته باشند. 25 سرباز و افسر پادگان دژ تا پای جان در این خیابان ایستادگی کردند اما تمام آنها به شهادت رسیدند یا به اسارت درآمدند.
دشمن با به کارگیری 5 گردان خود را به ساختمان فرمانداری رساند و بر پل خرمشهر مسلط شد. اوایل شب، ساختمان فرمانداری به محاصره نیروهای ایرانی در آمد. اواخر شب، عراقیها یورش سنگینی را دوباره آغاز کردند و ساختمان فرمانداری را بازپس گرفتند.
حالا دشمن قصد تصرف آخرین نقطه امید شهر را داشت. آنها خود را به مسجد جامع نزدیک کردند. روز سوم آبان دشمن به نزدیکیهای مسجد جامع رسید. شهر در آستانه سقوط کامل بود فرماندهان ارتشی دستور عقبنشینی دادند.
بچههای خرمشهری حاضر به تخلیه شهر نبودند. پل در تسلط کامل عراقیها بود. بچههای خرمشهری در خیابان 45 متری که به فلکه فرمانداری میرسید، سنگر گرفته بودند و آخرین گلولههای خود را شلیک میکردند.
شب مقاومت ها فروکش کرد و دشمن بر شهر مسلط شد. چند نفر که باقی مانده بودند به گشت و گذار در شهر پرداختند تا کسی در شهر به جا نماند. آنها برای آخرین بار سراغ مسجد جامع رفتند. در و دیوار آن را بوسیدند و با مسجد وداع کردند. تنها راه خروج از شهر، راه باریکی از زیر پل بود. یکی از بچههای خرمشهری با تیربار مواضع دشمن را هدف قرارداد تا شاید از حجم آتش آنها بکاهد و بقیه از زیر پل عبور بگذرند و شهر را ترک کنند. او آنقدر مقاومت کرد تا همه از زیر پل عبور کردند و دست آخر خود به شهادت رسید. ساعت ده صبح چهارم آبان ماه شهر سقوط کرد. در آن سوی کارون، بغض یکی از بچهها ترکید و بر لب رودخانه ایستاد و رو به شهرش فریاد کشید:
- خرمشهر صدای مرا میشنوی؟ خرمشهر، به بعثیها بگو ما برمیگردیم! آزادت خواهیم کرد. ترس از هجوم چتر بازارها، دشمن را واداشت تا خودروهای اسقاطی را به حال ایستاده درآورد و در نقاط بسیاری تیرآهن نصب کنند تا مانع از فرود چتر بازها شود.
در آن ساعتی که «ارتشبد صدام حسین!» مست و دیوانه فرماندهان ارتش از هم گسیختهاش را در صبح روز سوم خرداد سا ل1361- درست 575 روز پس از تصرف خرمشهر- زیر شلاق ناسزا و فحش گرفته بود، صدای بیسیم در قرارگاه کربلا برخاست جوانی بود با لهجه اصفهانی که علی صیاد شیرازی را کار داشت. او با کد و رمز به فرماندهی قرارگاه کربلا گفت که میتواند با نیروهایش که 70نفر بیشتر نبودند خط عراق را بشکند و وارد خرمشهر شود. این جوان، حسین خرازی فرمانده 25 ساله تیپ 14 امام حسین(ع) بود. گرما در راه بود. به همین خاطر، فرماندهان یگانهای سپاه و ارتش، شبانه روز به طراحی حمله پرداختند تا هر چه زودتر عملیات آغاز شود. در پایان دو هفته، قرارگاه کربلا اهداف عملیات را چنین اعلام کرد:
اهداف:
1- انهدام نیروهای دشمن حداقل با استعداد بیش از 2 لشگر
2- آزادسازی خرمشهر و هویزه و پادگان حمید
3-آزدسازی حدود 6000 کیلومتر مربع از سرزمینهای اسلامی با بیرون راندن نیروهای دشمن.
پس از جلسههای مختلف و بحث و بررسی و تبادل نظر بین فرماندهان سپاه و ارتش عبور از رودخانه کارون بهترین شیوه غافلگیری انتخاب شد. پس از کامل شدن طراحی عملیات، سه قرارگاه قدس، فتح و نصر تشکیل شدند و قرارگاه مرکزی کربلا فرماندهی کل عملیات را به عهده گرفت.
تصویر کلی طرح عملیات چنین شد، از جبهه راست قرارگاه قدس، جبههمیانی قرارگاه فتح و در جبهه چپ قرارگاه نصر باید به دشمن حمله میکردند.
پس از بحثهای فراوان، قرار شد عبور از رودخانه کارون و ایجاد جبهه گسترده و حمله وسیع به عنوان طرح عملیات به یگانهای مختلف اعلام شود.
24 ساعت قبل از عملیات، در هشتم اردیبهشت، مسوول اطلاعات قرارگاه کربلا در جلسهای آخرین وضعیت دشمن را چنین بر شمرد:
در طول دو هفته، دو تیپ زرهی و یک تیپ پیاده از پایین آب گرفتگی در طول 2هفته، دو تیپ زرهی و یک تیپ پیاده از پایین آب گرفتگی تا شمال خرمشهر آرایش گرفته است.
فرماندهان تصمیم گرفتند که ظرف 48 ساعت بر روی رودخانه کارون پل احداث کنند و عملیات آغاز شود. اگر دشمن تحرکات خود را شدت میبخشید و تجمع نیروهای خود را گسترش میداد، قطعاً عملیات با شکست رو به رو میشد.
در همین ایام مردم فلسطین مورد یورش رژیم صهیونیستی قرار گرفته بودند. به همین خاطر، فرماندهی قرارگاه کربلا نام «الی بیتالمقدس» را برای عملیات برگزید.
به سبب همزمانی عملیات با میلاد حضرت امیرالمومنان(ع) رمز عملیات « علی بنابیطالب(ع» در نظر گرفته شد.
نهم اردیبهشت 1361، 30دقیقه پس از ساعت 24 ناگهان صدای فرماندهی قرارگاه کربلا در بیسیم تمام یگانها طنین انداخت:
«بسمالله الرحمن الرحیم، اذا جاء نصرالله و الفتح و رایت ناس... از قرار گاه مرکزی به کلیه یگانها... یا علی بن ابیطالب، یا علی بن ...»
یگانهای عملیاتی با شنیدن صدای محسن رضایی و سرهنگ علی صیاد شیرازی به سوی اهداف تعیین شده یورش بردند.
روز اول که به پایان رسید نیروهای ایرانی، زمینی به مساحت 800 کیلومتر مربع را در غرب رودخانه کارون به تصرف درآورده بودند. همین ماجرا کافی بود تا تعادل دشمن را بر هم زند.
قبل از عملیات، عراقیها از یورش رزمندگان خبر داشتند اما پیشبینی نمیکردند که آنها بتوانند از رودخانه عبور کنند، بلکه میپنداشتند از محور شمالی مورد حمله قرار بگیرند.
تا روز 16 اردیبهشت که 5 روز از عملیات میگذشت، نیروهای ایرانی به ترمیم رخنهها و ایجاد جبههای واحد در مقابل عراق پرداختند. حسین باقری (افشردی) فرمانده قرارگاه نصر بعدها در مصاحبهای درباره مرحله اول عملیات گفت:
برادران رزمنده ما توانستند آن شب (شب اول) در دل تاریکی با شناساییهای دقیق که قبلاً انجام داده بودند، حتی از جاده آسفالت اهواز- خرمشهر هم رد بشوند.
ساعت 30/11 دقیقه شب 16 اردیبهشت، مرحله دوم عملیات آغاز شد نیروهای قرارگاه فتح (جبهه میانی) با یک خیزجانانه خود را به دژمرزی رساندند.
در این مرحله رزمندگان ایرانی به مرز بینالمللی رسیدند و محاصره خرمشهر را شدت بخشیدند تا جایی که دشمن شروع به تخلیه تدریجی نیروهایش کرد.
از سوی دیگر دشمن از هویزه، پادگان حمید و حومه اهواز عقب نشستند و جاده اهواز- خرمشهر آزاد شد.
با این که نیروهای ایرانی 9 روز بیامان جنگیده بودند، مرحله بعدی در ساعت 10 شب نوزدهم اردیبهشت آغاز شد.
مرحله سوم عملیات با هدف آزادسازی خرمشهر توسط نیروهای دو قرارگاه نصر و فتح آغاز شد.
مرحله سوم عملیات با هدف آزادسازی خرمشهر توسط نیروهای دو قرارگاه نصر و فتح آغاز شد.
روز 20 اردیبهشت نیروهای ایران کاری از پیش نبردند و تنها در 3 کیلومتری خرمشهر مستقر شدند.
علی صیاد شیرازی و محسن رضایی دقایقی را در اتاق جنگ قرارگاه کربلا تنها شدند. صیاد گفت: اگر خرمشهر را محاصره کنیم، در گام بعدی، پس از آنکه گردانها به بازسازی خود پرداختند، میتوانیم آن را تصرف کنیم.
محسن رضایی حرف او را تایید کرد. اما چگونه باید شهر محاصره میشد؟ تنها راه محلی بود بین شلمچه و خرمشهر که دشمن تمام توانش را به کار گرفته بود تا از آنجا با نیروهای ایرانی مقابله کند.
شامگاه یکشنبه اول خرداد 1361 با رمز یا محمد بن عبدالله (ص) مرحله چهارم عملیات آغاز شد یگانهای قرارگاه فتح پس از درگیری با دشمن و پیشروی موفق شدند خود را به پلیس راه خرمشهر برسانند. نیروهای قرارگاه فجر نیز پل نو را تصرف و به سوی اروند پیشروی کردند. نیروهای قرارگاه نصر نیز در امتداد مرز، ضمن پیشروی و پاکسازی منطقه به سوی جنوب به حرکت در آمدند.
حالا خرمشهر به محاصره درآمده بود. با طلوع خورشید روز دوم خرداد حلقه محاصره تنگتر شد.
بعد حسین خرازی از پشت بیسیم به قرارگاه اعلام کرد که ما در حال پیشروی هستیم و تعداد عراقیهایی که به نشانه تسلیم دست روی سرگذاشتهاند، بیشمار است.
هلیکوپتر هوا نیروز ارتش برخاست تا گزارش کاملی از وضعیت شهر به فرماندهی قرارگاه اعلام کند. خلبان فریاد میزد:
تا چشم کار میکند توی خیابانها و کوچههای خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها بر سر منتظر اسارتاند!
ساعتی از ظهر نگذشته، موعد پیروزی فرا رسید. 575 روز بود که خرمشهر در چنگال دشمن اسیر بود. حالا وقت آزادی بود. نیروهای ایرانی ساعت 13 وارد شهر شدند.
ساعت 14 خبر آزادی خرمشهر مردم سراسر ایران را به خیابانها کشاند.
اما در خرمشهر رزمندگان خود را به مسجد جامع رساندند تا نمازشکر بر جای بیاورند.
در گوشهای بهروز مرادی (خرمشهر سبزهرویی که در آن 34 روز مقاومت در کنار یارانش از شهر دفاع کرده بود، بر روی تابلویی نوشت:
خرمشهر جمعیت 36 میلیون نفر.
تا شامگاه روز سوم خرداد، شهر پاکسازی شد. مردم ایران آن روز ساعتها در خیابانها و کوچه ها به شادی و سرور پرداختند. بودند کسانی که اشک شوق میریختند و بازگشت این پاره تن وطن را به یکدیگر تبریک میگفتند.
در کنار این همه شادی و سرور، پیام امام (ره) خسته نباشید دلچسبی بود به همه آنهایی که 23 روز مردانه جنگیده بودند تا خرمشهر را آزاد کنند.
ماجرای فکه دو روایت متفاوت دارد و نه تنها متفاوت که متضاد روایتی حاکی از شکست و روایتی سرشار از پیروزی و شگفت، که در اینجا هر دو روایت منطبق بر واقع است. آری فکه یادآور شکست است شکست یک حرکت نظامی. تلاشی که به فتح خاک منجر نشد و از طرف شاهد یک پیروزی خیرهکننده است پیروزی ارزشهای بلند الهی و انسانی. فکه از یک سو محل فرو افتادن اجساد و از سویی دیگر خاستگاه عمیقترین و شورانگیزترین گرایشات ربانی انسان است، درست مثل کربلا.
روایت اول
فکه نام منطقهای است واقع در شمال غربی استان خوزستان که از غرب به خط مرزی ایران و عراق، از شمال به منطقه چنانه و از جنوب به منطقه چزابه محدود میشود. فکه یکی از محورهای اصلی تجاوز ارتش عراق به شمال خوزستان بود. عراقیها با عبور ازاین محورها توانستند خود را تا کنار رودخانه کرخه برسانند و به جاده اهواز- اندیمشک نزدیک شوند. در آغاز جنگ وقتی فکه سقوط کرد پاسگاههای واقع در آن محاصره شدند و نیروهای مستقر در آنها با زدن به بیابان عقبنشینی کردند. اما تعدادی در هنگام عقبنشینی راه را گم کرده و در اثر تشنگی شهید شدند.
در طول نبرد 8 ساله، دو عملیات وسیع نظامی و دو عملیات محدود در منطقه فکه به اجرا درآمد، عملیاتهای والفجر مقدماتی در بهمن 1361 و والفجر یک در فروردین ماه 1362 به عنوان حرکتهای بزرگ نظامی جمهوری اسلامی ایران در تاریخ دفاع مقدس تیپ شده است و عملیاتهای ظفر 4 و عاشورای 3 که به ترتیب در تیرماه و مرداد ماه 1364 انجام شد، حرکتهای محدودی بود که صرفاً به منظور انهدام یگانهای رزمی دشمن در منطقه به مرحله اجرا درآمد.
عملیات والفجر مقدماتی با هدف تصرف پل غزیله و دستیابی به شهر العماره راس ساعت 30/21 روز 18/11/61 به اجرا در آمد. گرچه در این عملیات یگانهای زرهی عراق در برابر دلاور مردی رزمندگان متحمل آسیب شده اما در نهایت نیروهای خودی ناچار به عقبنشینی شدند. دوماه بعد در روز 21/1/62 عملیات والفجر یک در منطقه شمالی فکه و با هدف تهدید شهر العماره آغاز شد و بعد از چند روز بدون دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده خاتمه یافت. در عملیات ظفر 4 و عاشورای 3 نیز که در تابستان 1364 در منطقه فکه به اجرا در آمد دستاورد چشمگیری به همراه نداشت. این همه ماجرای نظامی فکه است.
روایت دوم
وقتی قدم به خاک فکه میگذاری و نگاهت را روی تپهها و رملستانهای آن میلغزانی، بهت و حیرتی غریب فضای دلت را میگیرد. غمی بزرگ بر جانت میافتد و احساس حقارت همه وجودت را تحت تأثیر قرار میدهد. یک بیابان و چند تپه ماهور و فرشی از سیم خاردار و مین و باد گرمی که آرام آرام در پیچ وخم تپهها در حرکت است. نه، اینها نمیتواند آدمی را تا این حد درماتم خویش بنشاند. عطر دلانگیزی که در این فضا میپیچد از خاک و آهن نیست. این شنهای روان نمیتوانند ژانوان هستی آدمی را این چنین به لرزه افکنند باید چشم و گوش دیگر داشت و با احساسی دیگر به دنبال ماجرا بود. فضای سنگین فکه، یادگار ارواح بلندی است که سالیان پیش همه عشق را به شهادت جانبازی خویش فرا خواندند انسانهای پاک که حلاج وار با خون خویش وضوی عشق کردند و سر به سجده شکر بردند. این است اصل ماجرا. این است راز بزرگ سرزمین شنهای روان، این است فکه.
شواهد و قراین اینگونه نشان میدهد که درصد زیادی از رزمندگان دشت فکه نوجوانان بودهاند و اکثر شهدایی که بعداً در عملیات تفحص از این سرزمین کشف شدند نیز از سن و سال کمی برخوردار بودند. ماجرا آنگاه شنیدنی میشود که با روحیات و گرایشهای معنوی آنان قبل از عملیات آشنا شدیم. به اعتراف همه فرماندهان و آنهایی که سالیان سال در عملیاتها حضور داشتند، حالات معنوی و روحانی موجود رد میان رزمندگان فکه در کمترین عملیاتی مشاهده شده است. سید حسین سید مراد شهادت میدهد:
خدا شاهد است این را بدون هیچ بزرگنمایی و غلوی میگویم. من میدانستم که عملیاتی که پیشرو داریم خیلی سخت است و طاقت فرسا اما وقتی به چهره معصوم بچهها خیره میشدم و یا هق هق گریههای نیمه شب آنها را میشنیدم روحیه میگرفتم. با اینکه کم سن و سال بودند اما همه آرزویشان این بود که خدا آنها را ببخشد و شهادت را نصیبشان کند.
عبدالمجید حلمی نیز از حال و هوای شهادت در عملیات والفجر مقدماتی خاطرهای دارد:
روز عملیات یکی از بچههای اطلاعات آمد پیشم و گفتم میخواهم بروم عروسی کنم.
شما یک فرصتی به من بده. مانده بودم چه تصمیمی بگیرم. مرخصیها لغو شده بود. به این نتیجه رسیدم که بگویم برود. راه افتاد و رفت. بین راه بچههای گردان را دید. از آنها پرسیده بودمی خواهید کجا بروید آنها گفته بودند کجای کاری امشب عملیات است تو نمیدانی، سراغ من آمد شروع کرد به دعوا و گفت تو که میدانستی عملیات است چرا به من مرخصی دادی... نمیخواهم بمانم رفت جلو و صبح شنیدم شهید شد. در جریان عملیات والفجر مقدماتی تعداد زیادی از نیروها درون یکی از شیارها که از تلاقی دو تپه ماهور تشکیل شده بود در محاصره عراقیها گرفتار میشوند. داخل شیار با مینهای و المری فرش شده است. تعدادی از بچهها در برخورد با مین به شهادت رسیده و تعدادی مجروح میشوند. مابقی سعی میکنند در سینهکش تپههای رملی پناهگیرند سنگرهای کمین دشمن که بر روی شیار تسلط کامل داشتهاند باران گلوله را راهی شیار میکنند. هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحین افزوده میشود. با این حال رزمندگان محاصره شده 3 روز در بدترین شرایط مقاومت میکنند. در پایان سیل گلوله، خمپاره و شلیکهای تانک و دوشکا قامتهای برافراشته شیار را در خاک و خون میغلتاند، بعد از چند روز وقتی عراقیها وارد شیار میشوند سراغ مجروحین رفته و بسیاری از آنان را به شهادت میرسانند. اما یکی از حزنانگیزترین و در عین حال زیباترین پرده نمایش فکه، ماجرای گردان حنظله است. سیصد تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانالها به محاصره نیروهای عراقی در میآیند. آنها چند روز و صرفاً با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و یا عطش مفرط به شهادت میرسند. عراقیها مدام به وسیله بلندگو از آنها میخواهند که خود را تسلیم کنند اما هر بار که صدای بلندگو به هوا برمیخیزد فریاد تکیبر بچهها فضا را عطر آگین میکند. شهید علی محمودوند و از بازماندگان کانال حنظله این گونه روایت میکند:
مهمات کم داشتیم. بچهها توی خاک و خل دنیال چهار تا فشنگکلاش میگشتند. به علت عمق زیاد پیشروی ما، از آتش پشتیبانی توپخانه و اینجور چیزها خبری نبود. یک هفته مقاومت کرده بودیم، مخصر آب کمپوتهای باقی مانده جیرهبندی شده بود. تشنگی و گرسنگی پیدا میکرد محاصره هم شده بودیم. نور علی نور... اما هر وقت صدای بلند گوهان دشمن بلند میشد بچهها با آخرین رمقی که در وجودشان مانده بود همصدا میشدند و تکیبر میگفتند. میدانی؟ من یکی تا زندهام صدای درهم پیچیده دعوت به تسلیم بند گوهای دشمن و تکیبرهایی که از لبهای قاچ قاچ شده و تفتیده بچهها خارج میشد را فراموش نمیکنم.
آری عطش واژهای است که با وادی فکه عهده دیرینه دارد. عطش عجین همیشگی رملها و تشنگی اذن خول سرزمین شنهای روان است. جعفر ربیعی از همنشینی با عطش به هنگام مجروحیتش میگوید:
صبح روز چهارم از شدت تشنگی به شبنمهایی که روی علفهای هرز نشسته بود روی آوردم. لب خشک و ترک خورده را به قطرههای شبنم نوک علفها چسباندم ولی این مقدار حتی نتوانست لبهای خشک مرا ترکند تا چه رسد به رفع عطش آفتاب در ادامه حرکت خود آرام آرام به بالای سرم رسید. تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده خود را به بالای سر جنازهای که در 3متریام افتاده بود برسانم. امید داشتم که در قمقمهای که به فانسقهاش بسته بود آب باشد... یا هر مشقتی بود خود را به جنازه رساندم و با دندان قمقمه را از فانسقه بیرون آوردم. قمقمه را بین دو ساعد دستم قرار داده و با دندان در آن را باز کردم اما به محض اینکه خواستم قمقمه را به دهانم نزدیک کنم از دستم رها شد و به زمین افتاد و آب آن جاری شد. حسرت آب از دست رفته تمام وجودم را گرفت. چشمانم تحمل دیدن این صحنه را نداشت. رملها خیلی سریع آب را مکیده بودند.
اکنون پس از سالها وقتی یا به فکه میگذاری و فارغ از هر چیزگوش جان به سکوت مرموز آن میسپاری هنوز میشنوی ترنم شهدایی که از کنج تپهای، زاویه کانالی و لا به لای میدان مینی تو را به وفاداری و استقامت فرا میخوانند.