خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

خونین شهر

آبادان


آبادان

کتاب‌های قدیمی را که ببینی، نامش را «عبادان» نوشته‌اند. در یکی از همین کتاب‌ها آمده است: عبادان، حصارکی است کوچک و آبادان بر کرانه دریا و آب دجله که آنجا گرد آید  و آن رباطی است که در آن پاسبانانی بودند. دزدان دریا را نگاه داشتندی و آنجا پیوسته این کار را گروهی مترصد باشند.

این بار دزدانی آمدند پرخور و زیاده خواه، بی‌رحم و ویرانگر؛ هر چند به ظاهر همسایه بودند، ولی به نمایندگی از شاه‌دزد آمده بودند. انقلاب اسلامی  دستشان را از ایران کوتاه کرده بود.

از شمال به خرمشهر و رود کارون می‌رسد و از شرق به بهمن‌شیر و اراضی مسطح باتلاقی؛ در جنوب وغرب آن هم اروند رود جاری است. مگر می‌شود این همه رود، دهان دزدان را به آب نیندازد؟ چاره‌ای نیست جز آن که اهالی جزیره خود حراستش کنند.

دزدها ادعای مالکیت هم داشتند پادگانی در بصره شده بود مرکز آموزش ضد انقلاب و بیشتر بمب‌گذاری‌ها زیر سرهمین جاسوسان و مزدوران بود. گروهک‌های خلق عرب، به دلیل وابستگی به بیگانگان، فعال‌تر از همه بودند و خوزستان ایران را از آن عراق می‌دانستند.

مقاومت مدافعان، خرمشهر را سر پا نگه داشته بود ونمی‌گذاشت دشمن از پل خرمشهر که بر روی کارون بود، وارد آبادان شود. دزدها دنبال راه جدیدی می‌گشتند شب 19مهر 59، نیروهای شناسایی عراق از کارون عبور کردند و تا روستای مارد آمدند از نبودن نیروهای ایرانی در این منطقه که مطمئن شدند، نیروهای کماندویی تیپ 33 نیروی مخصوص را فرستادند. کماندوها امنیت لازم را برای ورود نیروهای زرهی تیپ 6 فراهم کردند.

شب 19 مهر، با نصب پل نظامی بر رود کارون، دزدها موفق به عبور از کارون شدند و جاده اهواز- آبادان را بستند و مسافران این جاده را اسیر کردند. آبادانی‌ها که برای کمک به مدافعان خرمشهر درآمدوشد بودند، راهشان سد شد و مجبور شدند در مناطق بیابانی با دزدها درگیر شوند.

امام (ره) در پیامی درباره حصر آبادان فرموده بود: هشدار می‌دهم به پاسداران، قوای نظام و فرماندهان نظامی که باید این حصر شکسته شود.

منطقه زیر آتش شدید عراقی‌ها بود. مدافعان در گروه‌های دوازده و سیزده نفره تقسیم شدند. نیروهای کمکی سر رسیدند ودزدها را مجبور به عقب‌نشینی کردند. نیروهای ارتش و ژاندارمری هم در کنار رزمندگان فداییان اسلام و بسیج آبادان به عراقی‌ها حمله کردند و از تسلط دشمن بر منطقه جلوگیری کردند.

رزمندگان اسلام با دست خالی می‌جنگیدند و یکی که شهید یا مجروح می‌شد، دیگری اسلحه‌اش را برمی‌داشت و راهش را ادامه می‌داد.

با عقب‌نشینی دزدان، این بار آبادانی‌ها از بهمن‌شیر عبور کردند و تلفات سنگینی بر آن‌ها وارد کردند صدامی‌ها از آبادان دور شدند.

نبود برق و جیره‌بندی آب، خانواده‌های آبادانی را مأیوس نکرد و بسیاری‌شان شهر را ترک نکردند.

امام (ره) هم در پیامی درباره حصرآبادان فرموده بود: هشدار می‌دهم به پاسداران، قوای نظامی و فرماندهان نظامی که باید این حصر شکسته شود.

ساعتی قبل از حمله، به سردار رحیم صفوی و شهید حسن باقری اعلام شد که بنی‌صدر از فرماندهی کل قوا عزل شده، همانجا حسن باقری پیشنهاد داد که نام عملیات را بگذارند: «فرمانده کل قوا، خمینی روخ خدا»

امام فرموده بود: نه سپاه به تنهایی می‌تواند حمله کند و نه ارتش، و هیچ کدام از آن‌ها بدون کمک مردم به پیروزی نخواهد رسید.

این عملیات، مقدمه عملیات ثامن‌الائمه (ع) شد. در اواخر شهریور 1360 تیمسار ظهیر نژاد (فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش) و یوسف کلاهدوز (قائم مقام وقت فرمانده کل سپاه پاسداران) قرارگاه مشترکی برای هدایت عملیات در شادگان تشکیل دادند. قرارگاه در کنار جاده ماهشهر- آبادان زیر نخل‌ها و در یک چادر بود.

در طراحی عملیات چند موضوع در نظر گرفته شد حمله یکپارچه و همه جانبه در همه محورها: دشمن آمادگی چنین تهاجم وسیعی را نداشت، بنابراین رعب و هراس در نیروها و دستپاچگی در فرماندهی دزدان، گریبان‌گیر دشمن می‌شد.

حمله شبانه: اگر عملیات در روز شروع می‌شد، نیروهای زرهی عراق به لحاظ برتری کمی و کیفی که نسبت به واحدهای پیاده ایرانی داشتند، مانع از پیش روی رزمندگان اسلام می‌شدند.

حسن باقری ابتکار جالبی داشت. در صبح عملیات به کمک کارکنان شرکت نفت، سیاه را روی سطح کارون آتش زد تا راه‌های ارتباطی و تدارکاتی دشمن در حین عملیات بسته شود. ضمن این که بر رعب و وحشت دزدها افزود.

اما وزش باد به سمت جنوب آغاز شد و ابتدا دود مرکز فرماندهی ارتش را محاصره کرد و توان فعالیت را از نیروهای تیپ 3 ارتش گرفت.

فرماندهان ارتش  در سنگر فرماندهی سپاه مستقر شدند، ولی جریان باد به تدریج، دود را به تنها سنگر فرماندهی عملیات نزدیک و نزدیک‌تر کرد. فرماندهان ارتش و سپاه، همگی دست به دعا برداشتند و استغاثه، حال و هوای سنگر فرماندهی را عوض کرد.

ناگهان باد عجیبی شروع به وزیدن کرد که تا آن موقع در منطقه سابقه نداشت. دشمن مستاصل شد و رزمندگان بسیار زودتر از برآورد زمانی به هدف اصلی خود، یعنی پل قصبه رسیدند.

دزدان برای فرار پاتک، باید از تنها باقی مانده در منطقه حقار استفاده می‌کردند. نیروهای دیده‌بان نیز در جبهه دارخوین با هدایت آتش روی این پل، دشمن را گیج ومتحیر کردند.

برای آرامش نسبی، عراقی‌ها در غرب پل قصبه پناه گرفتند. شهید تیموری، فرمانده تخریب دارخوین و چند تخریبچی هم پل را منفجر کردند و سپس دزدها برای همیشه از آبادان ناامید شدند.

سوسنگرد، شهر سرفراز


سوسنگرد

 

اشغال و آزادی شهر سوسنگرد

«حدود ساعت 10 صبح 31 شهریور سال 1359 به سرلشکر وفیق السامرایی – از فرماندهان ارشد عراق – دستوری رسید. از او خواسته شد، پیش از ساعت 12 به مرکز اصلی فرماندهی جنگ برود. در آن روزها، از گرمای شدید هوای عراق کاسته شده بود. عراقی ها برای تحرک نیروها و فعالیت تانک و زره پوش هایشان نیاز به شرایط جوی داشتند. راس ساعت یک بعدازظهر به وقت ایران 192 هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق به طرف اهداف خود در ایران پرواز کردند. در همین لحظات، در اصلی مرکز فرماندهی عراق باز شد و به دنبال آن، گروه های متشکل از افسران وارد شدند. سرلشکر «وفیق السامرایی» مشغول تعیین آخرین تغییرات در موضع نیروهای ایرانی بر روی نقشه های اتاق اصلی عملیات بود. در همین حال صدام وارد شد. او چفیه قرمز رنگ به سر داشت و یک نوار فشنگ به دور کمر بسته بود. وزیر دفاع به صدام احترام گذاشت و گفت: سرور من، جوان ها بیست دقیقه پیش پرواز کردند. صدام در حالی که لبخند پیروزمندانه ای بر لب داشت گفت نیم ساعت دیگر کمر ایران را خواهیم شکست.» (کتاب هجوم. انتشارات کانون پرورش فکری)

[حسین ابوالفتحی]

حمله به خوزستان

مردم اهواز اولین کسانی بودند که صدای پرواز هواپیماهای عراقی را برفراز شهر خود شنیدند. صدام می خواست در عرض سه روز خوزستان را تسخیر کند. خوزستان برای صدام از چند جهت اهمیت داشت نخست این که با اشغال خوزستان مرز دریایی عراق گسترش می یافت و این چنین توان نظامی، اقتصادی و سیاسی این کشور نیز در منطقه بیشتر می شد. دوم این که از تنگنای ژئوپلتیکی بیرون می آمد و سوم به مخزنی از نفت و گاز دستری پیدا می کرد. حتی صدام به لحاظ روانی اندیشیده بود که به نوعی مردم خوزستان را به سمت خود متمایل کند و آنان را عربی زبان بداند تا این چنین از راه همزبانی و به ظاهر همریشگی از درون ایران را متزلزل کند. از این طریق او حتی نام برخی از شهرهای خوزستان را نیز تغییر داده بود. به عنوان مثال خرمشهر را «محمره» و آبادان را «عبادان» نامیده بود، «خفاجیه» هم نامی بود که عراقی ها بر تارک سوسنگرد نهاده بودند. پس از این که عراق با حمله هوایی نتوانست تأثیر زیادی بر مرزهای ایران بگذارد، علی رغم این که به شدت بهت زده شده بود اما ساکت نماند و تلاش کرد تا شانس خود را از طریق مرزهای زمینی بیازماید. پس این چنین بود که حملات زمینی عراق از استان های خوزستان، کرمانشاه و ایلام شروع شد. خوزستان به لحاظ جغرافیایی سه منطقه دارد: شمالی، میانی و جنوبی. منطقه میانی از بخشداری «حمیدیه» در 25 کیلومتری شمال غربی اهواز آغاز می شود و به سمت غرب امتداد می یابد. این امتداد تا مرداب «هورالعظیم» و مرز ایران و عراق است. عرض این منطقه در حدود 30 کیلومتر و طول یا عمق آن نزدیک به 80 کیلومتر است. شهرستان سوسنگرد مرکز فرمانداری دشت آزادگان و شهرهای بستان، هویزه و حمیدیه در این محدوده قرار دارند. نهرهای متعددی نیز در این منطقه جاری است، که از روخانه کرخه منشعب می شوند. تمام این نهرها با یک مسیر شرقی – غربی به مرداب هورالعظیم می ریزند. مهم ترین جبهه منطقه، محور حلفائیه به سوی چزابه، بستان، سوسنگرد، حمیدیه و اهواز است. با استفاده از این محور، عراق می توانست اهواز را از غرب مورد تهدید قرار دهد. در 40 کیلومتری حلفائیه پاسگاه مرزی شیب عراق و در مقابل آن پاسگاه مرزی «سوبله» ایران قرار داشت. فاصله سوبله تا بستان حدود 15 کیلومتر بود.

با حمله عراق در 31 شهریور، عناصر تیپ 3 زرهی لشکر 92 اهواز، مستقر در پاسگاه صفریه و سوبله، نتوانستند حملات دشمن را دفع کنند و به ناچار به عقب رانده شدند. لشکر 9 مکانیزه عراق کم کم به محور سوبله، تنگه چزابه و ارتفاعات الله اکبر می رسید. عراقی ها موفق شدند روی رودخانه کرخه و رمیم پل شناور نصب کنند. به این ترتیب بستان به طور کامل سقوط کرد و عراقی ها از شمال و غرب وارد شهر شدند. آن ها با پیشروی در محور بستان – سوسنگرد این شهر را از سمت غرب مورد تهدید قرار دادند. علاوه بر این عراقی ها در جنوب کرخه و از محوه نشوه، کوشک، طلائیه و جفیر وارد ایران شده و در این محور رو به شمال پیشروی کرده و به کرانه جنوبی کرخه کور رسیده بودند.

آنها با عبور از کرخه کور، به قصد تصرف حمیدیه و سوسنگرد در دو ستون پیشروی کردند. روز هشتم مهر به حاشیه جنوبی حمیدیه و سوسنگرد رسیدند. در این زمان، عناصری از نیروهای دشمن وارد سوسنگرد شدند و ویرانی زیادی به جا گذاشتند.

سوسنگرد

سوسنگرد، مهرماه 1359

«مهند از اولین سربازانی بود که در واحد کماندوی ارتش عراق توانست به سوسنگرد بیاید. او وقتی به سوسنگرد رسید با شهر ویرانه ای مواجه شد، شهری که توسط خودشان به این روز افتاده بود. او پس از اسیر شدن، در کتاب خاطراتش درباره اولین حضور در سوسنگرد نوشت: «در مدخل شهر، چند پاسدار را دیدم. آنها پس از مشاهده ما کمین گرفتند و جنگ تن به تن در گرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صدای انفجار و شلیلک گلوله لحظه ای قطع نمی شد، کماندوها به شهر ریخته بودند و هر کاری که برای ویرانی و کشتار مردم می توانستند، انجام می دادند. چند لحظه بعد در خیابان اصلی، متوجه خانواده ای شدم. این خانواده کوچک گریان و هراسان بودند. طفل پنج ساله در آغوش مادرش به شدت گریه می کرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. مادر و دختر به هر طرف که می دویدند با سربازان ما مواجه می شدند یا انفجار خمپاره ای آنان را به زمین می چسباند. وقتی آنها را مستأصل و بیچاره دیدم خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شیعه ام و اهل کربلا. گفتم از من نترسید و اجازه دهید پسر کوچک تان را به بهداری برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آن جا دور شوم. پس از کمی صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولی دخترش که تقریباً 18 ساله بود قبول نکرد. او می گفت لازم نکرده که عراقی ها ما را معالجه کنند. در ادامه حرف هایش اضافه کرد که اگر شما می خواستید ما را معالجه کنید چرا این طور وحشیانه به شهر ما حمله کردید.

جوابی نداشتم و نمی دانستم چه بگویم. من در آن لحظه خودم را گناهکار می دانستم در همین حال یک دستگاه لندکروز فرماندهی عراق در خیابان نمایان شد. وقتی ما را دیدند جلوی پایمان متوقف شدند، پنج نفر شخصی داخل آن بودند که آنها را می شناختم. آنها اهل سوسنگرد بودند و برای عراقی ها جاسوسی می کردند. یکی از آنها پایین آمد و با زور، مادر، دختر و طفل مجروح شان را سوار کرد. بعد هم به سرعت از شهر خارج شدند. من پیش نیروها به آن طرف خیابان رفتم. در همین حال، از پنجره نارنجکی به بیرون پرتاب شد. پنج نفر عراقی در این حادثه زخمی شدند. گروهبان سومی داشتیم به نام «عبدالامیر خشام» اهل ناصریه، رو کرد به من و گفت: بیا، بیا با هم برویم داخل خانه.

داخل کوچه شدیم و با شکستن در، به خانه رفتیم. در یکی از اتاق ها، کنار پنجره، پیرمردی روی صندلی نشسته بود، یک پا هم نداشت. اتاق به هم ریخته و تاریک بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پیرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است. گروهبان عبدالامیر پس از من وارد اتاق شد. با دیدن پیرمرد یکه خورد. پیرمرد با چشمان پر جاذبه اش نگاه مان می کرد. گروهبان عبدالامیر جلوتر رفت و در مقابل پیرمرد ایستاد. پیرمرد یکریز نگاهش کرد. گروهبان کلاشینکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روی سینه پیرمرد جابه جا کرد. من پشت سر گروهبان بودم. احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوخته اند  و ذره ای ترس و واهمه در پیرمرد نیست. لحظات به سختی سپری می شد. ناگهان پنج یا شش گلوله از کلاشینکف گروهبان عبدالامیر در سینه پیرمرد نشست. پیرمرد در میان دود و باروت از روی صندلی به زمین غلتید. در همین حال شال سبز از گردنش باز شد و روی خون ها افتاد. از خانه خارج شدیم. هنوز نیمی از کوچه را طی نکرده بودیم که یکی از مدافعان شهر از پشت بام رو به روی کوچه نمایان شد. گروهبان عبدالامیر او را دید و خواست به طرف او شلیک کند، اما دیر شده بود و گلوله ای بر پیشانی او نشست. مغز گروهبان را دیدم که به در و دیوار و حتی لباس هایم پاشید. خودم را روی زمین انداختم و سینه خیز از کوچه خارج شدم. کمی بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلاً حال طبیعی نداشتم. به هر جا نگاه می کردم جسد و خون بود.

شهر هر لحظه ویران تر می شد. مردم شهر روی دیوار و در خانه ها با عجله نوشته بودند: «امانة الله و رسوله» در خانه های بسیاری قرآن و نهج البلاغه را دیدم و همین طور کتاب های اسلامی را. همه این ها در حالی بود که در تبلیغات به ما می گفتند ایرانی ها آتش پرست و مجوس هستند» (اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی، ناشر؛ دفتر ادبیات و هنر مقاومت).

و این گونه بود که در روز هشتم مهرماه سال 59 نیروهای عراقی درمنطقه حمیدیه و کرانه جنوبی کرخه کور حرکاتی را آغاز کردند. یک ستون در حوالی حمیدیه – 27 کیلومتری اهواز – برای قطع محور اهواز – سوسنگرد و تهدید حمیدیه، اهواز، سوسنگرد و پادگاه دشت آزادگان دست دست به تحرکاتی زد و سوسنگرد را مورد تهدید جدی قرار داد.

شهید چمران و سوسنگرد

شهید چمران

روز 26 آبان ماه سال 59 دکتر چمران که فرمانده نیروهای چریکی نامنظم را برعهده داشت برای آزادی سوسنگرد وارد عمل شد. تانک های دشمن در خط «ابوحمیظه» سنگر گرفتند. دشمن این منطقه را زیر آتش قرار داده بود. گلوله های توپ در گوشه و کنار به زمین می خورد. دکتر چمران صبح زود با نام خدا حرکت را آغاز کرد. تعداد زیادی از نیروهای محافظت از جاده حمیدیه به ابوحمیظه را برعهده داشتند. دکتر چمران در خاطراتش می نویسد: «حرکت مان آغاز شد. شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد، مرا هوایی کرده بود. به یاد مقاومت آنها در تنهایی افتاده و قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد. به یاد رزمندگان ارتشی افتادم که در سوسنگرد بودند. ستوان فرجی و ستوان اخوان. آنها با بدن مجروح بارها با من تماس گرفتند. سه روز بود که غذایی گیرشان نیامده بود. اما هرچه اصرار کردم حاضر نبودند از دکان یا مغازه ای مایحتاج خود را بردارند، آن هم بدون اجازه رسمی حاکم شرع. با حاکم شرع صحبت کردم. حاکم شرع به شرط نوشتن صورت حساب ها، اجازه برداشتن مایحتاج شان را صادر کرد. بالاخره پس از 3 روز گرسنگی وارد مغازه شده و پس از نوشتن لیست مایحتاج ضروری خود، آن را برداشته بودند.»

آن روز تیمسار فلاحی مسئولیت هماهنگی نیروهای ارتشی را برعهده داشت. در این حمله تیپ 2 زرهی و گردان 148 پیاده، پشتیبان دکتر چمران و بسیجیان بودند. دکتر چمران خوب می دانست که در آن شرایط، فقط تیمسار فلاحی می تواند ارتش را برای پشتیبانی از آنها به حرکت درآورد. او تصمیم داشت با گروه های چریکی حمله به سوسنگرد را آغاز کند و جنگ را از حالت تعادل خارج سازد. محرکی لازم بود تا این تعادل را به هم بزند و دشمن را از سوسنگرد بیرون کند. این محرک همان نیروهای چریک و رزمندگان بی باکی بودند که با شجاعت، برای شهادت به صحنه آمده بودند. چمران شروع به سازماندهی نیروهایش کرد. گروه بختیاری، بیشترشان از صنایع دفاع بودند. دکتر چمران آنها را از جنگ کردستان می شناخت، گروه فداکاری که تجربه نبرد هم داشت. چمران آنها را مسئول جناح چپ کرد. آنها 90 نفر بودند. گروه دوم متشکل از بومی ها و محلی ها بودند. مسئولیت آنها با محمد امین هادوی بود. آنها از طرف چمران مأموریت داشتند از کنار رودخانه کرخه، که کانال کم عمقی هم برای مخفی شدن داشت، مسیر را پیموده و از شمال شرقی وارد سوسنگرد شوند. این گروه موفق شد خود را زودتر از گروه های دیگر به شهر برساند. اما گروه سوم مستقیماً تحت فرماندهی دکتر مصطفی چمران بودند. آنها نیروهای نیرومندی بودند. چمران قصد داشت با گروه خود، از میان دو گروه چپ و راست به طور مستقیم وارد سوسنگرد شود، این در حالی بود که جاده ابوحمیظه به سوسنگرد توسط توپخانه عراق کوبیده می شد. دکتر چمران نیروهایش را تقسیم کرد. چند نفر را 330 متر جلوتر فرستاد. چند نفر از چپ و عده ای هم از راست حرکت کردند. دکتر چمران دوباره در خاطراتش می آورد: «نیمی از راه ابوحمیظه به سوسنگرد را طی کرده بودیم. هر لحظه به سرعت خود اضافه می کردیم. ناگهان متوجه تانکی شدم که از طرف شمال و زیر رود کرخه به سرعت به طرف ما می آمد. به نیروهایم فرمان دادم که سنگر بگیرند. در همین حال یکی از نیروها با آرپی جی به کشار تانک فرستادم. تانک لحظه ای از سرعت خود کم کرد. انگار متوجه نیروهای ایرانی شده بود. بعد از گذشت لحظاتی، ناگهان بر سرعت خود افزود و با حداکثر سرعت از روی جاده سوسنگرد گذشت و به طرف جنوب گریخت و تلاش آرپی جی زن برای شکار آن ناکام ماند.»

در آن لحظات، صحنه نبرد ساکن و آرام بود. چمران در یک کیلومتری جنوب جاده تانک ها و ماشین های دشمن را دید که آشفته بودند. توپخانه ارتش محرکی از خود نشان نمی داد. حتی از هلیکوپترها هم که صبح زود فعالیت خوبی داشتند خبری نبود، تنها گاهی تانک های طرفین، گلوله ای به سمت هم شلیک می کردند. چمران احساس خطر کرد. عراقی ها هنوز آرایش جنگی به خود نگرفته بودند و اگر این طور می شد، به راحتی می توانستند ارتش ایران را در هم بشکنند. دکتر چمران در این شرایط یادداشتی برای تیمسار فلاحی می نویسد که خواندنی است. متن نامه چنین است:

«1- هر چند زودتر توپخانه ما، دشمن را بکوبد و ساکت نباشد 2- بهترین فرصت برای هلیکوپترهاست. هر چه زودتر بیایند و مشغول شوند، ضمناً، اگر ممکن است هواپیماهای شکاری هم بیایند. 3- از گروه خود من، هر چه تفنگ 106 و موشک تاو در ابوحمیظه وجود دارد، فوراً جلو بیایند. 4- نیروهای پیاده هر چه زودتر برای تسخیر شهر بیایند. 5- تانک ها یگردان 148 هرچه زودتر جلو بیایند و تانک ها ی دشمن را اسیر کنند.»

تیمسار فلاحی یک تفنگ 106 به فرماندهی حاجی آزادی که از بسیج شیراز آمده بود جلو فرستاد. او توانست 6 تانک شکار کند. یک دسته موشک انداز تاو هم به مسئولیت مرتضوی که هفته قبل تعلیماتش را در مدرسه به پایان برده بود 12 تانک دشمن را آشکار کرد. جنگ به نحوی پیش می رود که نیروهای تن به تن به مبارزه می پردازند. موشک آر پی جی کم است و در این شرایط با کمال تعجب نیروها با ابزار «الله اکبر» به سمت دشمن یورش می برند. دکتر چمران در این نبرد تن به تن مجروح شد. این شهید با پای مجروح چنین راز و نیاز کرد: «ای پای عزیز، ای که همه عمر وزن من را تحمل کردی و از کوه ها، بیابان ها و راه های دور گذرانده ای، اکنون که ساعت آخر من است، از تو می خواهم که با جراحت و درد مدارا کنی و مثل همیشه چابک و توانا باشی و مرا در صحنه نبرد خوار نکنی...»

شهید چمران

به راستی هم، چنین شد. دکتر چمران می نویسد: «در مقابل رگبار گلوله ها جا به جا می شدم، در همین حال از پشت برجستگی تل خاک که جایگاه مطمئنی برایم شده بود متوجه سمت چپ شدم، در فاصله 10 متری ام چند نفرزانو زده و به طرفم نشانه گرفته بودند. لباس نظامی تنشان نشان از نیروهای مخصوص داشت به سرعت روی زمین خوابیدم و با یک رگبار آنها را بر زمین غلتاندم. بعد فوراً خود را به طرف دیگر برجستگی انداختم. در طرف راست هم نیروهای زیادی جمع شده بودند. عده زیادی هم داخل تونل زیر جاده، به طرفم تیراندازی می کردند. گاه گاهی رگباری به سوی آنها می گرفتم و آنها عقب می رفتند... سرانجام فرمانده عراقی ها، دستور عقب نشینی صادر کرد.»

سوسنگرد آزاد شد

پس از عقب نشینی عراق دکتر چمران که در شرایط بدی قرار داشت چند بار «عسکری» را صدا کرد و فهمید که خوشبختانه او هنوز نزده است. عسگری با آمبولانس عراقی دکتر چمران را به سمت بیمارستان آورد. ساعت 12 بود و گروه های دیگر برای آزادسازی سوسنگرد به آن طرف می رفتند. دکتر چمران و عسگری در راه و در میانه راه ابوحمیظه، تیمسار فلاحی را دیدند. او از دیدن آنها تعجب کرد. بعد چمران را بوسید و گفت از دوستان چمران شنیده که مجروح و اسیر عراقی ها شده است.

دکتر چمران اعتقاد داشت آزادسازی سوسنگرد نتیجه همکاری و هماهنگی نزدیک بین ارتش، سپاه و نیروهای چریک بود. هیچ یک به تنهایی قادر به تأمین چنین موفقیتی نبودند. وحدت بین ارتش و مردم، کارایی هر کدام را چندین برابر کرد و تجربه ای جدید و موفق در تلفیق نیروهای مردمی با ارتش کلاسیک دنیا بود. به این ترتیب، در عاشورای سال 1359 برای دومین بار سوسنگرد از چنگ عراقی ها آزاد شد. رزمندگان ایرانی داخل شهر شدند و خود را به آنهایی که مقاومت می کردند، رساندند. شور و شادی در همه جا برپا شد. آنها درمسجد جامع که مرکز دفاع از شهر بود، جمع شدند و به خوشحالی پرداختند. عراقی ها ناکام از تصرف سوسنگرد، در بیرون شهر سنگر زدند. آنها هیچ وقت نتوانستند دوباره به شهر دست پیدا کنند. سوسنگرد، این شهر جنوبی ایران برای همیشه سرفراز اند و سربازان و نیروهای داوطلب، دورتا دورش را گرفتند تا گزندی به آن نرسد.

منبع:روزنامه ایران

خاکریزی به وسعت یک شهر


دز فول

کوچه باریک بود و بولدوزر نمی‌توانست برود زیر آوار مانده‌ها را نجات بدهد.پیرمردی فریاد زد: «خب خانه‌های ما را خراب کنید تا کوچه باز شود.»

در پایگاه‌های هوایی عراق، برای خلبان‌ها درشت نوشته بودند: «دزفول را فراموش نکنید»!

دزفول دروازه خوزستان بود و خوزستان دروازه ایران. این را هم دزفولی‌ها خوب می‌‌دانستند و هم عراقی‌ها. از همان روزهای اول، مردم دزفول فهمیده بودند که باید بمانند، مقاومت کنند، مجروح شوند و شهید بدهند. آنها یاد گرفته بودند که چطور با یک موشک که از ناکجا آباد بر سرشان فرود می‌آید، کنار بیایند. مثل آن مادر پیری که دو تا از پسرهایش شهید شده بودند، آمده بود کوچه را آب و جارو می‌کرد.

می‌گفت که دلم می‌خواهد وقتی بسیجی‌ها آمدند اینجا، ببینند که ما هنوز هستیم و پشتشان را خالی نکرده‌ایم. یا مثلاً آن روز که انتخابات ریاست جمهوری بود. شب قبلش پنج تا خمپاره زدند به شهر، فردا مردم شهدایشان را بردند سردخانه، بعد رفتند به کاندیدایشان رأی دادند، بعد شهدایشان را بردند دفن کردند.

اولویت‌ها برای معلوم بود. راه‌پیمایی روز قدسشان را زیر موشک باران انجام می‌دادند. در سختی‌ها هم اصلاً اهل کوتاه آمدن نبودند. برای مقابله با عراقی‌ها، اسلحه کم داشتند. مردانه یک نارنجک می‌انداختند وسط ورق بازی چند تا عراقی و با خشاب پر برمی‌گشتند بین بقیه، شعار و تکبیر هم که چاشنی غم و شادی‌شان شده بود. مومن بودند، و گرنه در آن کشاکش بلا، هر کس بود از شهر می‌رفت و دنبال یک سرپناه امن. آن روز عراقی‌ها فکر می‌کردند به راحتی می‌توانند از این دروازه بیایند و ایران را مال خودشان بکنند. نمی‌دانستند که در آینده نزدیک، دزفول نمادی از مقاومت مردم ایران می‌شود. طوری که آن جوان دزفولی به خنده بگوید: «خمپاره که زدند ناشکری کردیم، شد گلوله توپ. قدر توپ را ندانستیم، شد موشک سه متری، از سه متری هم به شش‌ متر و از آن هم به نه متری و دوازده متری. برویم خدا را شکر کنیم تا پانزده و بیست متری نرسیده!» و راست می‌گفت؛ دزفول انواع بمباران‌ها را تجربه کرده بود.

موشک به خانه‌های انتهای یک کوچه اصابت کرده بود. کوچه باریک بود و بولدوزر نمی‌توانست برود زیر آوار مانده‌ها را نجات بدهد. پیرمردی فریاد زد: «خب خانه‌های ما را خراب کنید تا کوچه باز بشود.»

دزفول برای خودش شده بود خط مقدم جبهه. اصلاً جبهه شهری، خطرناک‌تر بود. نه دشمن را می‌دیدی و نه می‌توانستی او را نشانه بگیری. فقط می‌توانستی شهرت را ول کنی و بروی یا بمانی و صبر کنی! و مردم دزفول ماندند و حماسه آفریدند. در شهر ماندند و حکایت این ماندن و استوار ماندن، در این چند خط نگنجید. در هیچ کتابی هم نمی‌گنجد، باور کن!

قتلگاه فکه


فکه
«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جـــیره بندی کرده ایم. نان را جیره بنــــــدی کرده ایم. عطــش همه را هلاک کرده است، هـــمه را جز شهدا، که حالا کنارهم در انتــــــهای کانال خوابیده اند. دیگر شــــهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)»

منطقه مرزی با چهار عملیات: والفـــــجر مقدماتی( بهمن 61 )، والفـــــجر یک( فروردین 62 )، ظــــــفر چهار(تیر 63 )، و عاشورای سه( مرداد 63 ) که اکثرا به شکســـــــــت انجامــــید. این روایت ساده و مخـتصری از منــــــــطقه فکه، که یا رفتی یا قرار است بروی و ببینی.

بسیجی ها هشـت تا چهارده کیلومتر، باپای پیــاده از میان رمل و مـــاسه های روان فـــــکه گذشـــتند، وزن تقـریــبی تجهیزاتی که در دست داشتند دوازده کیــــلو بود، تازه بعضی ها هم مجبـــور بودند قطعات چهل کیلــــــویی پل را حمل کنند. این پل ها قرار بود روی کانال ها تعبیه شود تا عبور رزمنــــــدگان هــــمراه با مشکل نباشد. حالا می رســــــــیم به موانع... اصلا والفجر مقدماتی را به همین خاطر می گفتند عملیات موانع. هدف بسیـــجی ها خط دشــــــمن بود که در این راه، یک دفعه روبرو می شدند با مجموعه هایی از سیــم خاردار، کانال هــا و میدان مین ها که  گاهـــی عمـــق آنها به چهار کیلومتر می رسید. از موانع معروف فکه کانال هایی هــســــــتند به عرض سه تا نه متر و عمــق دو تا سه متر که همگی پر بودند از سیم های خاردار، مین والمر و شبکه های مواد آتش زا. دشـمن با هوشـــیاری مین ها را در زیر رمل و ماسه ها کار گذاشته بود و چون بیشـتر عملیات ها در شب انجام مـی گرفت، تا چند نفر روی مین پرپر نمی شدند، بقیه از وجود میدان با خبر نمی شدند.

فکه

چرا فکه را« قتلگاه » می گویند؟؟! یک سرزمـین پهنـــــاور از رمل و ماســـه، با چند تا تپه ماهـــور. نیروها بیــــن دو تپه پناه گرفته بودنـــتـد که دشمن محاصره شــــان کرد. شیار پر از مــین والـمر بود و آتش دشمـــن هم تمامـی نداشـــت. بچــه ها سه روز مقاومت کردند، بدون آب در بدترین وضعیت تشنگی. و سر انجام قتل عام شدند.

ناگفته های فکه زیاد است و یکی از آنها، نحوه شــهادت اسرا و مجروحین است. گروه تفـــــحص در فکه به سیم های تلفنی رسیدند که از خاک بـــــیرون زده بود. رد سیــم ها به یک دســــــته از شهدا می رسد که که دســت و پایشان با همین سیم ها بســـته شده بود، و ما چه می دانــیم در حال احــــتزار زنده به گور شدن چه معنی دارد... این دسته از شهدا زنده به گور شده بودند.

فکه

اجساد مطهری هم کشـــف شد که معلوم بود قبل از شهادت آنها را آتـــــش زده اند... قبل از شـهادت آنها را آتش زده اند...

از گردان حنظله می دانی؟؟؟ اگر آری چقدر ؟ سیـــــصد نفر در داخل یکی از کانال ها محـــاصره شدند وبا تشـــــــنگی مفرط، با آتش مستقیم دشــمن به شهادت رســــــیدند. در آن موقعیت عراقی ها با بلندگو از بچه ها می خواستند که تسلیم شوند، ولی در جواب با آخرین رمق صدای «الله اکبر» می شنیدند.

در یادداشت های باقی مانده از یکی از شهیدان گردان حنظله می خوانیم:

«امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جـــیره بندی کرده ایم. نان را جیره بنــــــدی کرده ایم. عطــش همه را هلاک کرده است، هـــمه را جز شهدا، که حالا کنارهم در انتــــــهای کانال خوابیده اند. دیگر شــــهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)»

فکه

از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است، هــــمین فکه است که در عصر قحطی شـــــهادت، دلبر آسمانی ما را از زمین سست فکه(دنیا) به آسمان رفیع و مستحکم شهادت پرواز داد. او سیـــد مرتضا آوینـی بود، کســــــی که به فکه خدمت کرد و خدای فکه هم گوشه چشمی به سید مرتضی گرداند.

خوزستان چه کربلایی است


اهواز

روز 21 شهریور 1359 در حالی که تنها یک سال و نیم از پیروزی انقلاب اسلامی می‌گذشت و نظام تازه تأسیس جمهوری اسلامی ایران سرگرم رفع بحران‌های داخلی و ساماندهی اوضاع بود ارتش بعثی عراق به خوزستان تجاوز کرد و طی 4 ماه خرمشهر، بستان، هویزه و سوسنگرد را اشغال کرد و اهواز، آبادان و شوش را به محاصره خود در آورد و دزفول و اندیمشک را زیر آتش سلاح‌های برد متوسط خود قرار داد. با تلاش رزمندگان اسلام در طول کمتر از 2 سال نزدیک به 85 درصد از مناطق اشغال شده آزاد گردید اما جنگ برای آزادسازی 15درصد سرزمین‌های باقی مانده و تعقیب و تنبیه متجاوز و انهدام نیروهای دشمن، دوران نبرد را به 8 سال کشاند و سرانجام متجاوز بیرون رانده شد و جنگ پایان گرفت. در این 8 سال عملیات‌های بزرگ و کوچکی از حیث حجم و اهداف  توسط رزمندگان اسلام  انجام شد که طی آن اگر چه سردارانی مثال همت، باکری، خرازی، زین‌الدین و هزاران شهید سرافراز برای حفظ دین و نظام اسلام به قرب وصال حق نایل شدند ولی یادمان باشد وجب به وجب این خاک با خون شهیدی آبیای شد تا من و تو ای مسافر دیار نور، امروز بتوانیم به گوشه‌ای از این رشادت‌ها و ایثارگری‌ها چشم بیاندازیم و با چشم دل و از عمق وجود فریاد بزنیم یا لیتنی کنت معکم ای کاش ما هم با شما بودیم، همان‌گونه که آنها همین لبیک را به حسین زمان خویش ندا دادند.

در این بخش از مجله  به تمامی عملیات‌هایی که توسط رزمندگان اسلام در 8 سال دفاع مقدس در کربلای خوزستان انجام داده‌اند فهرست‌وار و به ابصال اشاره می‌کنیم  که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

 

ردیف تاریخ عملیات نام عملیات رمز عملیات منطقه عملیات مهمترین رخداد
1 10/7/59 آزادی سوسنگرد
سوسنگرد شکسته شدن محاصره سوسنگرد
2 23/7/59 پل نادری عملیات ایذایی غرب دزفول -
3 9/8/59 ذوالفقاریه عملیات ایذایی آبادان- ذوالفقاریه -
4 26/8/59 شکست ‌محاصره‌‌ سوسنگرد عملیات ایذایی سوسنگرد -
5 19/9/59 سه راهی آبادان عملیات ایذایی جاده‌آبادان- ماهشهر -
6 15/10/59 نصر عملیات ایذایی هویزه- کرخه‌کور شهادت حسین علم الهدی فرمانده سپاه هویزه
7 20/10/59 توکل عملیات ایذایی شمال آبادان -
8 26/12/59 امام مهدی (عج) عملیات ایذایی غرب سوسنگرد -
9 15/1/60 امام مهدی (عج) عملیات ایذایی ارتفاعات تپه چشمه‌دزفول -
10 25/1/60 امام مهدی (عج) عملیات ایذایی شوش- زعن- عنکوش -
11 11/2/60 تپه چشمه عملیات ایذایی دزفول- تپه چشمه -
12 25/2/60 شیخ فضل اله نوری عملیات ایذایی آبادان- تپه‌های مدن -
13 31/2/60 امام علی (ع) عملیات ایذایی شوش -
14 31/2/60 امام علی (ع)
تپه‌های الله اکبر(سوسنگرد- اهواز) آزادسازی100کیلومتر مربع از خاک کشورمان
15 21/2/60 فرمانده کل قوا- خمینی ‌روح خدا‌ (ره)
شمال آبادان- شرق کارون -
16 3/5/60 شهید چمران عملیات ایذایی جاده آبادان – ماهشهر -
17 5/5/60 شهید چمران عملیات ایذایی کرخه -
18 10/6/60 رجایی- باهنر عملیات ایذایی کرخه -
19 11/6/60 نصر عملیات ایذایی سوسنگرد -
20 27/6/60 شهید مدنی عملیات ایذایی دهلاویه -
21 5/7/60 ثامن‌الائمه (ع) نصرمن‌الله و فتح قریب شمال آبادان شکست شدن حصر آبادان
22 8/9/60 طریق القدس یا حسین(ع) بستان آزادسازی بستان و تنگه چزابه
23 1/12/60 امام علی (ع) عملیات ایذایی تنگه چزابه -
24 2/1/61 فتح المبین یا زهرا(س) غرب شوش- دزفول آزادسازی2500کیلومتر مربع از خاک کشورمان
25 10/2/61 بیت المقدس یا علی بن ابی‌طالب(ع) شمال خرمشهر(در4مرحله) آزادی خرمشهر و هویزه
26 22/4/61 رمضان یا‌مهدی(عج)ادرکنی شمال شلمچه تصرف پاسگاه زید
27 10/8/61 محرم یا زینب (س) عین خوش آزادسازی 400کیلومتر مربع از خاک کشورمان
28 17/11/61 والفجر مقدماتی یا الله فکه -
29 21/1/64 والفجر1 یا الله شمال فکه -
30 4/12/62 خیبر یا رسول الله (ص) هورالهویزه آزادسازی جزایر مجنون و شهادت حاج ابراهیم همت
31 20/12/62 بدر یا فاطمه الزهرا(س) هورالهویزه دستیابی‌به رودخانه‌ دجله
32 5/2/64 قدس 1 عملیات ایذایی هورالهویزه -
33 6/4/64 قدس 2 عملیات ایذایی هورالهویزه -
34 2/5/64 قدس 4 عملیات ایذایی هورالهویزه -
35 15/5/64 قدس 5 عملیات ایذایی هورالهویزه -
36 3/10/65 کربلای 4 عملیات ایذایی ابوالخصیب و شلمچه نفوذ درجزایراستراتژیکی
37 20/11/64 والفجر 8 یا محمد (ص) منطقه فاو آزادسازی فاو
38 19/10/65 کربلای 5 یا زهرا (س) شلمچه موفقیت عملیات و صدور قطعنامه 598 از سوی شورای امنیت سازمان ملل
39 18/1/66 کربلای 8 یا‌صاحب‌الزمان‌(عج) شلمچه -
40 22/4/67 بیت‌المقدس 7 عملیات ایذایی شلمچه -
41 31/4/67 آخرین عملیات دفاع مقدس
غرب کارون عقب‌راندن عراقی‌ها تا مرزهای بین‌المللی