-
خرمشهر واقعا کجاست؟
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 16:41
مقدمه: تا حالا فکر کردی تو گرمای 50 درجه ی خوزستان، تو کوچه پس کوچه های خرمشهر دفاع کردن یعنی چی؟ تا حالا فکر کردی تو گرمای 50 درجه، اسلحه و مهمات و آرپی جی روی دوش دفاع کردن، یعنی چی؟ تا حالا فکر کردی بدون مهمات کافی در مقابل یک لشگر تا دندان مسلح، 34 روز مقاومت کردن یعنی چی؟ اصلاً تا حالا فکر کردی اشغال یعنی چی؟ 28...
-
نقش آمریکا در تحمیل جنگ
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 16:41
هدف آمریکا از تغییر در معادلات منطقه پیروزی انقلاب اسلامی و سقوط شاه بنای استراتژی آمریکا در منطقه سوقالجیشی خلیجفارس، که بر دو ستون ایران شاهنشاهی و عربستان سعودی پی ریزی شده بود، فرو ریخت و این مسأله، مناسبات میان دو کشور ایران و عراق را دستخوش تغییر و تحول کرد. به این ترتیب که موازنه نسبی قوا که تا پیش از انقلاب...
-
همه برن سجده..!!!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. شب سیزده رجب بود. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند. بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود. تعجب کردم! همچین ذکری یادم...
-
سنگر تکانینوروزی!
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
سنتشدهبود. هیچکاریشنمیشد کرد. ولیاز همهجالب تر اینبود کهدر یکمحور جبهه،هر کداماز نیروها متعلقبهشهر و شهرستانیخاصبودند. تعدادیاز آملو بابل، چندتاییاز کرمانشاه، دو سهتاییهمکهما بودیماز تهران. اصلاً احتیاجنبود بهتقویمنگاهکنی، نسیمخوشیکهدر کانال ها و شیارها میدوید، حکایتاز بهار داشت....
-
دلم برای خودم تنگ شده
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
به احترام آرپیجی صحبت از شکار تانکهای دشمن بود و هرکس در غیاب آرپیجی زن دستهی خودشان، از هنر و شجاعت، دقت و سرعت عمل او تعریف میکرد. یکی گفت: «شکارچی ما طوری شنی تانک را نشانه میگیرد که مثل چفت در که با دست باز کنند، همهی قفل و بندهایش را از هم سوا میکند و مثل شبیخوان مغازههای لوازم و وسایل یدکی میچیند.»...
-
حالگیری
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند ... نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور...
-
بدبخت ها، اینقدر نماز شب نخوانید
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
واقعیت این است که جنگ در قاموس ما آن چیزی نیست که در غرب و شرق عالم گذشته و می گذرد. تمام تاریخ بشری شاهد است که جنگیدن برای اعتقاداتی که ریشه در معرفت الهی دارد، نه یک جنگ ساده و بی معنی، بلکه یک عبادت به تمام معناست. در چنین وضعیتی، شور و حال و شادی، جای هر گونه اسف و ناراحتی را می گیرد. بدیهی است در چنین شرایطی...
-
خرید با یک صلوات
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:18
ایستگاههای صلواتی به مکانی اطلاق میشد، مشتمل بر فضاهای مسقف، ایوان و یا فضایی دارای سایبان و محوطه (با حصار و بیحصار) که ساختاری طولی (دارای کشیدگی در یک جهت) داشتند. این ایستگاههای در اطراف تقاطع محورهای مو اصلاتی مناطق نبرد، دژبانیهای مهم و ورودی یا داخل شهرهای مناطق جنگی قرار داشتند. در داخل شهرهای جنگی...
-
احمد جاسم ده بالا عروسی دارد
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
در پشت خاکریزها به اصطلاحاتی برخورد می کردیم که به قول خودمان تکیه کلام دلاوران روز و پارسایان شب بود. عبارت های آشنایی که در ضمن ظاهر طنز آلود مفهوم تذکر دهنده به همراه داشت. تعدادی از این اصطلاحات و تعبیرات جنگ را با هم مرور می کنیم. 1- اهل دل:بطعنه و کنایه یعنی: شکمو و شکم چران. کسی از هر چه بگذرد و برای هر چه به...
-
درس خمپاره
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد: اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!...
-
آمدم جبهه فقط بخاطر اینکه زنم از خونه بیرون کرد
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
گردن کلفت که نگه نمی دارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را می بندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت می زنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمی گذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم آوازه اش در مخ کار گرفتن و صفر کیلومتر بودن و پرسیدن سوال های فضایی به گوش ما هم رسیده بود. بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و...
-
خود خدا هم در قرآن گفته:«انالصلوه تنهاء...
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، ویرش میگرفت و بعضی از بچههای ناآشنا را دست به سر میکرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت:نمیآیی برویم نماز؟پاسخ میدهد:«نه، همینجا میخوانم» آن بنده خدا هم از فضایل نماز...
-
صدام جاروبرقیه
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته آنها از آن حالت خارج شود جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و...
-
خودت می نویسی و خودت امضا می کنی؟باید سوت بلبلی بزنی
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را می شناختیم! فرستادنمان دژبانی و شدیم نگهبان. خیلی شاکی بودیم. همان شب اول قرار شد دو نفری بایستیم جلوی در ورودی پادگان. حالا چه موقعی است؟ ساعت دو نصف شب و ما تشنه خواب و اعصاب مان خط خطی و کشمشی. حسین که خیلی حرص می خورد گفت: «شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک می شود...
-
یاد باد آن روزگاران یاد باد
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
مراسم صبحگاهی بود. روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد. با بچهها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس و یا مراسم متکلم وحده نبود و بقیه مخاطب. مثل معلم و کلاسهای اول و دوم دبستان غالباً مطلب را ناتمام میگذاشت و بچهها آن را خودشان تمام میکردند. مثلاً وقتی میخواست عبارت «الغیبه اشد من الزنا» را...
-
اشتهای عینکی
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
بعضی از بچهها خیلی بیمیل غذا میخوردند کسی که آنها را نمیشناخت فکر میکرد بیمار هستند، به قول معروف، خوردن را زیاد جدی نمیگرفتند و هر وقت کسی ازآنها میپرسید:«چرادرست غذا نمیخوری؟ میگفت : برادر اشتهایم عینکی شده» یعنی چیزی نمانده تا کور شود. منبع :فرهنگ جبهه
-
ملائک دارند غلغلکش می دهند
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
الله اکبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض این که قامت می بستی ، دستت از دنیا! کوتاه می شد و نه راه پس داشتی نه راه پیش، پچ پچ کردن ها شروع می شد. مثلاً می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم! اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش...
-
برای بابایم گریه کنید
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
تعاون بودیم، ستاد تخلیه شهدا، جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچه ها با ما بود؛ جیب هایشان را می گشتیم و هر چه بود در پلاستیکی جمع می کردیم و همراه تابوت می فرستادیم. یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم، ببینیم امثال این...
-
الفرار
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
بعد از عملیات بود. حاج صادق آهنگران آمده بود پیش رزمندگان برای مراسم دعا و نوحه خوانی. برنامه که تمام شد مثل همیشه بچه ها هجوم بردند که او را ببوسند و حرفی با او بزنند، حاج صادق که ظاهراً عجله داشت و می خواست جای دیگری برود، حیله ای زد و گفت: «صبر کنید صبر کنید من یک ذکر را فراموش کردم بگویم، همه رو به قبله بنشینند،...
-
امام جماعت
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:17
عبا و عمامه را برداشتم و مرتب کردم و گذاشتم کنار ستون و رفتم که دوباره وضو بگیرم. سر فرصت وضو گرفتم و برگشتم. نزدیک سنگر که رسیدم دیدم صدای مکبر می آید: سمع الله لمن حمده! بله، اشتباه نمی کردم، نماز جماعت می خوانند، اما با چه کسی؟ غیر از من ، گردان روحانی دیگری نداشت. با احتیاط داخل شدم. به سجده که رفتند، دقت کردم...
-
خدایا مار و بکش
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:16
آن شب یکی از آن شب ها بود؛ بنا شد از سمت راست یکی یکی دعا کنند، اولی گفت: «الهی حرامتان باشد…» بچه ها مانده بودند که شوخی است، جدی است، بقیه دارد یا ندارد جواب بدهند یا ندهند؟ که اضافه کرد: «آتش جهنم را» و بعد همه گفتند الهی آمین. نوبت دومی بود، همه هم سعی می کردند مطالبشان بکر و نو باشد، تأملی کرد و بعد دستش را به...
-
النظافة من الایمان
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:16
روحانی گردانمان بود. روشش این بود که بعد از نماز حدیثی از معصومین نقل می کرد و درباره ی آن توضیح می داد. پیدا بود این اولین باری است که به صورت تبلیغی رزمی به جبهه آمده است والا شاید بی گدار به آب نمی زد و هوس نمی کرد بچه ها را امتحان کند؛ آن هم بچه های این گردان را که تبعیدگاه بود؛ نمی آمد بگوید: «بچه ها! النظافة من...
-
بلند شو کمی استراحت کن
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:16
منعش نمی کردی صبح را به ظهر و ظهر را به شب و شب را به صبح می رساند در رختخواب، خیلی بی حال و حس بود. چشمت که به او می افتاد بی اختیار خمیازه می کشیدی، احساس خستگی و رنجوری به تو دست می داد و جاجا می کردی و دلت می خواست فقط بخوابی. اما این طور نبود که بتوانی به سادگی گوشه دنج و خلوت خالی از سکنه ای پیدا کنی و به خواب...
-
تو هنوز بدنت گرم است
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:16
خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قاطی بقیه می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و دِ برو. راننده در آن جنگ و...
-
مخزن الاسرار دوست
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 11:16
« چفیه » که به آن « چپی » هم می گفتند ، دستمالی است نخی به طول و عرض تقریبی یک متر که قدرت جذب رطوبت آن زیاد است . چفیه در جبهه عموما ، هم حوله حمام بود ، هم سفره نان . در کارهای سنگین آن را مثل شال به کمر می بستند و موقع گرد و غبار و وزیدن بادهای تند– خصوصاً در مناطق رملی – به سر و صورت می پیچیدند . همچون بقچه و ساک...
-
آهای، کفشای منو کجا می بری ؟
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:38
مقر آموزش نظامی بودیم ! ساعت سه نصف شب بود پاسدارا آهسته وآروم اومدند دم در سالن ایستادند . همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیر نظرشون داشتیم . اول، بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن . می خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم . طنابو بستند وخواستند کفشامونو قایم کنند، اما از کفش اثری نبود. کمی گشتند ورفتند کنار هم ....
-
چرت نزنید، تنبل می شوید !
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:38
شب . توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنید . نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم . بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریز های بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی...
-
اگه از ما بدی دیدن حقشون بود
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:38
ان الصلوة تنها... نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده، بعضی از بچه های نا آشنا را دست به سر می کرد، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد، وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت: نم یآیی برویم نماز؟ پاسخ داد " نه ، همین جا می خوانم " آن بنده خدا هم...
-
چاخان چی های محله
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:38
آقاجان با خندهای که ترجمه نوعی از گریه بود ،گفت: همینمان مانده بود که تو بروی جبهه، مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دو دستی تو سرش میزند و جنگ تمام میشود. کم نیاوردم و گفتم: من باید بروم. همین. آقاجان ترش کرد و گفت: رو حرف من حرف نیار. بچه هم بچههای قدیم. میبینی حاج خانم؟ مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن بود...
-
کوچولو کی تو رو فرستاده جبهه ؟
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 10:38
• فرمانده داشت با شور و حرارت صحبت میکرد. وظایف را تقسیم میکرد و گروهها یکی یکی توجیه میشدند. یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند. سرش را چرخاند؛ پسر بچهای بسیجی را توی جمع دید. گفت: «تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده.» پسر بچه بلند شد. خواست بگوید موتورسواری بلد نیستم، ولی فرمانده...